اسماعیل(علیه السلام): فرزند بزرگ ابراهیم(علیه السلام)، نیاى عرب حجاز[1] و جدّ اعلاى پیامبر خاتم(صلى الله علیه وآله)[2]، از پیامبران الهى و ملقّب به ذبیح اللّه.
اسماعیل واژهاى غیر عربى و معرّبِ «اشمائیل» در سریانى است و از همین راه به عربى وارد شده[3] و اصل آن واژه عبرى «یشمَع» <[به معناى یَسمَع] و «أیل» [به معناى اللّه ]بوده و بر اساس لغت مصریان «اسماعین» خوانده شدهاست.[4] در سبب این نام گذارى گفتهاند: ابراهیم هنگام درخواست فرزند از خدا دو کلمه اشمع و ایل به معناى «خدایا دعایم را اجابت کن» را بهکار برد و چون خداوند به او فرزند داد او را بههمان جمله نامید.[5] مطیع خدا، یا هدیه الهى نیز معانى دیگرى است که براى آن گفتهاند; ولى این دو معنا دور از حقیقت دانسته شده است.[6] بر پایه نقل تورات فرشتهاى به هاجر گفت: بهزودى داراى پسر مىشوى. نام او را اسماعیل بگذار، زیرا خداوند دعاى تو را شنید.[7]
جدّ نهم اسماعیل نوح(علیه السلام)[8]، مادرش هاجر، بانویى مصرى[9] و کنیز ساره همسر دیگر ابراهیم بود. چون ساره نازا بود هاجر را به همسرى ابراهیم داد تا از او داراى فرزند شود.[10] ابراهیم هنگام ولادت اسماعیل 86، 87، 90، 99 یا 117 سال داشت.[11] برخى اسماعیل را نیاى همه عرب دانستهاند[12]; ولى مشهور نسب شناسان او را پدر عرب حجاز مىدانند که عرب «مُسْتَعْرِبَه» گفته مىشوند، زیرا عرب «عاربه» که عمالقه و جُرْهُم از آنان بودند پیش از اسماعیل مىزیستند.[13] اسماعیل ابتدا با دخترى از جُرْهُم ازدواج کرد و پس از مدتى وى را به سفارش ابراهیم که رفتار او را نپسندیده بود طلاق داد و دختر مضاضِ جُرهُمى را به ازدواج خود درآورد و از او داراى 12 یا 13 پسر شد.[14] وى 4 زن دیگر را به همسرى گرفت و از هریک داراى 4 پسر شد. فرزندان اسماعیل تا زمان عدنان بن داود پیوسته از بزرگان و والیان امر و حافظان[15] کعبه بودند، امور دینى و حجّ را براى مردم اقامه مىکردند و هرگز بت نپرستیدند.[16] به گزارش روایات و تاریخ، اسماعیل داراى شانههایى پهن، قامتى بلند، انگشتانى نیرومند و بینى کشیدهاى بود، با دشمنان خدا به شدّت مىجنگید، در راه خدا از سرزنش دیگران هراسى نداشت و به وعده خود عمل مىکرد[17]، طبعى کریم و خلقى نیکو داشت[18]، بر کعبه پرده آویخت، عمامه بر سر نهاد و حاجیان را طعام داد[19] و زبان عربى را از قبایل جُرْهُم آموخت; ولى اوّل کسى بود که به عربى فصیح سخن گفت.[20] از رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)در فضیلت وى نقل شده که خداوند از فرزندان ابراهیم، اسماعیل رابرگزید.[21]
واژه اسماعیل 12 بار در قرآن آمده و به نظر بیشتر مفسران، چون طبرى، طبرسى، فخررازى و سیوطى[22] اسماعیل صادق الوعد در آیات 54ـ55 مریم/19 مانند سایر موارد همان اسماعیل پسر ابراهیم(علیهما السلام) است:«واذکُر فِى الکِتـبِ اِسمـعیلَ اِنَّهُ کانَ صادِقَ الوَعدِ وکانَ رَسولاً نَبیـّا * وکانَ یَأمُرُ اَهلَهُ بِالصَّلوةِ والزَّکوةِ وکانَ عِندَ رَبِّهِ مَرضیـّا» (=>اسماعیل صادق الوعد); هم چنین در آیه «واِسمـعیلَ واِدریسَ وذَا الکِفلِ کُلٌّ مِنَ الصّـبِرین» (انبیاء/21،85) از اسماعیل فرزند ابراهیم با وصف «صابر» یاد شده است که به نظر برخى مقصود صبر بر ذبح است.[23] افزون بر این آیات، به نظر بیشتر مفسران، آیات 101ـ107 صافّات/37 که به داستان ذبح فرزند ابراهیم(علیه السلام)پرداخته نیز درباره اسماعیل(علیه السلام)است.[24]
اسماعیل در تورات:
تورات ماجراى اسماعیل را چنین گزارش کرده است: چون ابراهیم از سارا صاحب فرزندى نشد به پیشنهاد او با کنیزش هاجر ازدواج کرد و خداوند در سن 86 سالگى از هاجر فرزندى به او عطا کرد و او را اسماعیل نام نهادند. به سبب تولد اسماعیل سارا به کنیز خود حسد ورزید و از ابراهیم خواست هاجر و فرزندش را از خود دور کند. هاجر فرزند خود را برداشت و روانه مصر گردید در میان راه گرفتار گرما و تشنگى شدیدى شدند و فرزند خودرا در حال مرگ دید; ولى بهصورت معجزه آسایى نجات یافتند و در بیابانى به نام «پاران» سکونتیافتند. پس از مدتى اسماعیل صیادى قوى بازو گردید و با دخترى مصرى ازدواج کرد و از او داراى 12 پسر شد که هر یک رئیس یکى از طوایف عرب گردید; هم چنین خداوند به اسماعیل دخترى داد که به همسرى پسر عموى خود «عیصو» درآمد.[25]
هاجر و اسماعیل در مکه :
با ولادت اسماعیل، ساره سخت اندوهگین شد.[26] گفتهاند: اسحاق در سه سالگى کنار پدر بود، که اسماعیل نزد آنان آمد و ابراهیم او را به جاى اسحاق نشاند.[27] نیز نقل شده است که اسماعیل در دویدن از اسحق پیشى گرفت. ابراهیم او را در آغوش فشرد و اسحاق را در کنار خود جاى داد. ساره ناراحت شد و گفت: هاجر و فرزندش را از من دور کن.[28] ابراهیم، اسماعیل و مادرش را به فرمان خدا با راهنمایى جبرئیل در مکه ساکن ساخت.[29] در بازگشت، کنار کوه «کداء» (در ذى طوى) به آنان روکرد و خطاب به خداوند گفت: پروردگارا برخى از فرزندان خود را در درّهاى بىکشت، سکونت دادم تا نماز را بر پا دارند. از تو مىخواهم تا دلهاى مردم را به سوى آنان گرایش داده، از محصولات، آنان را روزى دهى: «رَبَّنا اِنّى اَسکَنتُ مِن ذُرِّیَّتى بِواد غَیرِ ذى زَرع عِندَ بَیتِکَ المُحَرَّمِ رَبَّنا لِیُقیمُوا الصَّلوةَ فَاجعَل اَفـِدَةً مِنَ النّاسِ تَهوى اِلَیهِم وارزُقهُم مِنَ الثَّمَرتِ لَعَلَّهُم یَشکُرون» (ابراهیم/14،37)[30] و در بازگشت[31] با خداوند مناجات کرد و او را به پنهان و آشکار خود آگاه دانست: «رَبَّنا اِنَّکَ تَعلَمُ ما نُخفى وما نُعلِنُ وما یَخفى عَلَى اللّهِ مِن شَىء فِى الاَرضِ ولا فِى السَّماء». (ابراهیم/14،38)
بعضى روایات انگیزه این هجرت را ذبح اسماعیل مىداند.[32] بعدها نیز ابراهیم بر اقامت اسماعیل در کنار بیت سفارش کرد تا به مردم حجّ و مناسکشان را بیاموزد و وى را از فزونى و نیکى نسلش خبر داد.[33] طبق برخى روایات انتقال اسماعیل به مکه در سن دو سالگى بوده است.[34]
هاجر و اسماعیل در آن سرزمین بىآب و کشت و وحشت زا ماندند. هاجر در پى آب متوجه کوهصفا و سپس کوه مروه شد. این آمد و شد 7 بار تکرار شد و در هر بار در وادى صفا سرابى مىدید[35] و صدایى از سوى صفا و مروه مىشنید.[36] بار هفتم که به سوى فرزندش بازگشت در محل کنونى چاه زمزم آبى در زیر پا[37] یا دست[38] کودکش جارى دید و به نقلى در کنار اسماعیل پرندهاى باپایش زمین را کنکاش مىکرد که ناگاه آب بیرونآمد.[39] پس از مدتى به برکت جوشش آب گروهى جُرْهُمى که از نزدیکى آن جا مىگذشتند پس از آگاهى از وجود چشمه، با اجازه از هاجر در آن مکان اقامتگزیدند.[40]
ابراهیم که براى دیدار همسر و فرزندش پیوسته به آن جا مىرفت[41]، در سومین بار با دیدن جمعیت انبوه در اطراف آنان بسیار شادمان شد.[42] به نقلى هنگامى که ابراهیم آمد هاجر از دنیا رفته بود. عمر اسماعیل را هنگام وفات مادرش 20سال ذکر کردهاند.[43]
خداوند به ابراهیم فرمان داد تا کعبه را بنا کند و از اسماعیل یارى گیرد. به وسیله جبرئیل، سکینه[44] که باد نیکویى است یا ابرى که سایه افکنده بود، محدوده بیت را مشخص کرد: «واِذ بَوَّأنا لاِِبرهیمَ مَکانَ البَیتِ» (حجّ/22،26) ابراهیم و اسماعیل به ساختن کعبه پرداختند. اسماعیل سنگ مىآورد و ابراهیم بنا مىکرد.[45] هنگام بالا بردن پایههاى خانه دست به دعا برداشته از خدا خواستند این عمل را از آنان بپذیرد و آنان را تسلیم خود سازد و از نسل آنها امتى فرمانبردار خدا پدید آورد; هم چنین از میان آنها پیامبرى برانگیزد تا آیات خدا را بر آنان بخواند و کتاب و حکمت به آنان بیاموزد و پاکشان سازد: «رَبَّنا تَقَبَّل مِنّا اِنَّکَ اَنتَ السَّمیعُ العَلیم * رَبَّنا واجعَلنا مُسلِمَینِ لَکَ ومِن ذُرِّیَّتِنا اُمَّةً مُسلِمَةً لَکَ واَرِنا مَناسِکَنا وتُب عَلَینا اِنَّکَ اَنتَ التَّوّابُ الرَّحیم * رَبَّنا وابعَث فیهِم رَسولاً مِنهُم یَتلوا عَلَیهِم ءایـتِکَ ویُعَلِّمُهُمُ الکِتـبَ والحِکمَةَ ویُزَکّیهِم اِنَّکَ اَنتَ العَزیزُ الحَکیم» (بقره/2، 127ـ129) مقصود از بعثت پیامبرى از فرزندان ابراهیم در آیه، پیامبر خاتم(صلى الله علیه وآله)است و بر همین اساس، به نقلى رسول اکرم وجود خود را اجابت خواسته پدرش ابراهیم مىدانست.[46]
خداوند افزون بر بناى کعبه، ابراهیم و اسماعیل را به تطهیر آن نیز فرمان داده است. مقصود از تطهیر ممکن است پاک کردن از بتان، شرک و نجاسات یا بنیاد نهادن آن بر طهارت و پاکى باشد.[47]
چون دیوار کعبه را تا جایگاه حَجَر بالا بردند، ابراهیم از اسماعیل خواست سنگ زیبایى پیدا کند تا در آن جا قرار دهد. پس از آن که اسماعیل دو بار سنگى آورد و ابراهیم آن را نپسندید، جبرئیل سنگى سیاه فرود آورد و در جایگاهش قرار داد.[48] بر پایه روایات، خداوند به پاداش بناى کعبه، اسب را به ابراهیم و اسماعیل عطا کرد.[49] تا آن زمان اسبان عربى وحشى بودند. خداوند به او فرمود: به تو گنجى دادهام که به هیچ کس ندادهام، پس ابراهیم و اسماعیل به منطقه اجیاد رفته و اسبان را طلبیدند. در سرزمین عرب همه اسبان حاضر و رام آنان شدند.[50]
ذبح اسماعیل :
خداوند ابراهیم را به داشتن فرزندى بردبار مژده داد. پس از آن که فرزند به حدّ کار و تلاش رسید، ابراهیم او را از رؤیاى خود درباره ذبح وى خبر داد و نظرش را جویا شد. فرزند بىدرنگ پدر را به امتثال فرمان ذبح فراخواند. هنگامى که هر دو براى امتثال آن آماده شدند و فرزند را براى ذبح بر پیشانى افکند از سوى خدا ندا آمد : اى ابراهیم به رؤیاى خود حقیقت دادى و آن آزمایشى روشن براى تو بود و فرزند تو را به ذبحى بزرگ باز خریدیم: «فَبَشَّرنـهُ بِغُلـم حَلیم * فَلَمّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعىَ قالَ یـبُنَىَّ اِنّى اَرى فِى المَنامِ اَنّى اَذبَحُکَ فَانظُر ماذا تَرى قالَ یـاَبَتِ افعَل ما تُؤمَرُ سَتَجِدُنى اِن شاءَ اللّهُ مِنَ الصّـبِرین * فَلَمّا اَسلَما وتَلَّهُ لِلجَبین * ونـدَینـهُ اَن یـاِبرهیم * قَد صَدَّقتَ الرُّءیا اِنّا کَذلِکَ نَجزِى المُحسِنین * اِنَّ هـذا لَهُوَ البَلـؤُا المُبین * وفَدَینـهُ بِذِبح عَظیم». (صافّات/37، 101ـ107)
در قرآن از اسماعیل به ذبیح یاد نشده است. یهودیان بر پایه نقل تورات برآناند که ذبیح، اسحاق بوده است. برخى از مفسران و مورخان مسلمان نیز بر پایه روایاتى اسحاق را ذبیح دانسته و آن را به چند تن از صحابه و تابعان نسبت دادهاند[51]; اما بیشتر آنان ادّعاى یهود را به سبب حسادت نسبت به عرب و پیامبر اکرم دانسته و با تمسک به دلایل ذیل بر آناند که ذبیح اسماعیل است. خداوند پس از بشارتِ همسر ابراهیم به داشتن فرزندى به نام اسحاق وى را به آمدن یعقوب پس از اسحاق بشارت داد: «فَبَشَّرنـها بِاِسحـقَ ومِن وراءِ اِسحـقَ یَعقوب» (هود/11،71) و بشارت به آمدن یعقوب پس از اسحاق نشان از زنده ماندن و صاحب نسل شدن اسحاق است و این با فرمان ذبح او در کودکى سازگار نیست. بشارت به اسحاق در آیه 112 صافّات/37 که پس از بیان داستان ذبح آمده نیز تأییدى است بر این که مراد از ذبیح همان «غلامحلیم» در آیه «فَبَشَّرنـهُ بِغُلـم حَلیم» (صافّات/37،101) است که بر اسماعیل منطبق است.[52] سکونت دادن اسماعیل در سرزمین تهامه و بناى کعبه و تشریع اعمال حجّ (طواف، سعى، قربانى) که حاکى از رنجهاى اسماعیل و مادرش در راه خداست، تأییدى دیگر بر مطلب است.[53] از سویى وصف کردن اسماعیل به صبر: «واِسمـعیلَ واِدریسَ وذَا الکِفلِ کُلٌّ مِنَ الصّـبِرین» (انبیاء/21،85) نشان شکیبایى اسماعیل بر ذبح دانسته شده است[54]; هم چنین وصف «صادق الوعد» براى او: «اِنَّهُ کانَ صادِقَ الوَعدِ» (مریم/19،54)[55] ممکن است به سبب وعده او به صبر بر ذبح باشد. از سویى اگر فرمان ذبح در حجاز باشد ذبیح اسماعیل است، چون اسحاق به حجاز نیامد، و اگر در شام باشد ذبیح اسحاق است، چون اسماعیل پس از انتقال به مکه به شام نرفت[56] و وجود قربانگاه در حجاز و نه شام ذبیحبودن اسماعیل را تأیید مىکند.[57]
ابنکثیر برخى از مسلمانان هم رأى یهود را متأثر از روایات تحریف شده آنان مىداند و مىگوید : در روایتى یهودى، ابراهیم مأمور به ذبح فرزند وحید (یگانه) خود شد و نسخهاى از تورات او را مأمور به ذبح فرزند بکر (اولین) خود مىداند; ولى مصداق آن را به سبب تحریف، اسحاق گفته است.[58] از سویى تورات ولادت اسماعیل را در 86 سالگى و ولادت اسحاق را در 100 سالگى ابراهیم مىداند، بنابراین، اسماعیل پیش از اسحاق یگانه فرزند و هم اوّلین فرزند بوده; نهاسحاق.[59]
علامه طباطبایى روایاتى که ذبیح را اسحاق مىداند به سبب مخالفت با قرآن مردود دانسته است.[60] برخى مفسران هیچ یک از دو قول را ترجیح نداده و برخى در جمع بین روایات احتمال دادهاند ابراهیم یک بار به ذبح اسحاق و بار دیگر به ذبح اسماعیل تقرّب جسته است[61] یا آن که چون اسحاق آرزو مىکرد ذبیح باشد تا به مرتبه ثواب اسماعیل برسد، خداوند که صدق او را مىدانست در میان فرشتگان وى را ذبیح نامید.[62]
سرّ فرمان خداوند به ذبح اسماعیل را علاقه فراوان ابراهیم به وى دانستهاند که خدا از این راه او را آزمود تا موانع خلّت را از میان خود و خلیلش بردارد و نیز گفتهاند : ابراهیم پس از بشارت به فرزند نذر کرد او را براى خدا قربانى کند. چون فرزندش به حد «سعى» (13 سال)[63]رسید، خدا در رؤیا به او فرمان داد تا به نذر خود وفا کند[64] و با این فرمان مرتبه فرمان برى ابراهیم را نشان داد و او را الگویى براى تقرب به خدا قرار داد[65] و چون آمادگى او و فرزندش را در این آزمون بزرگ دید، گوسفندى را فداى اسماعیل کرد.[66] در این حال جبرئیل، ابراهیم و اسماعیل تکبیر گفتند و تکبیرات روز عید سنتى از آن است.[67] در برخى روایات نقل شده که خداوند ابراهیم را به جاى جزع بر ذبح فرزند خود به جزع بر شهادت امام حسین(علیه السلام)فرا خواند و اگر حیوانى گرامىتر از گوسفند بود خداوند آن را فداى اسماعیل مىکرد.[68]
مکان و زمان قربانى را سرزمین منا و روز دهم ذیحجه نزدیک جمره وُسْطا مىدانند.[69] اسماعیل به هنگام قربانى پیراهنى سفید بر تن داشت[70] و شیطان چندین بار ظاهر شد و بسیار تلاش کرد تا او و ابراهیم و هاجر را از امتثال فرمان خدا باز دارد; اما با ایمان و پایدارى آنان روبهرو شد و ابراهیم هر بار او را با 7 سنگ از خود راند.[71]
صفات و مقام اسماعیل(علیه السلام):
در قرآن کریم هم اوصاف ویژه اسماعیل(علیه السلام) و هم اوصاف مشترک آن حضرت با دیگر پیامبران چنین بازگو شدهاست:
1? موهبت خاص الهى :
ابراهیم پس از اجابت درخواست موهبت فرزند: «رَبِّ هَب لى مِنَ الصّــلِحین» (صافّات/37،100)، خدا را که با وجود سالخوردگى، اسماعیل و اسحاق را به وى بخشید، سپاس مىگوید: «اَلحَمدُ لِلّهِ الَّذى وَهَبَ لى عَلَى الکِبَرِ اِسمـعیلَ واِسحـقَ اِنَّ رَبّى لَسَمیعُ الدُّعاء» (ابراهیم/14،39)
2? بردبارى:
ویژگى حلم تنها براى اسماعیل و ابراهیم به کار رفته است: «فَبَشَّرنـهُ بِغُلـم حَلیم» (صافّات/37،101)، «اِنَّ اِبرهیمَ لَحَلیمٌ اَوّاهٌ مُنیب» (هود/11،75)
روایات فراوانى بشارت به غلام حلیم را مژده به تولد اسماعیل دانسته است. همراه شدن دوویژگى حلم با جوانى در اسماعیل از امتیازات برجسته وى دانسته شده است، زیرا این دو معمولا با هم جمع نمىشوند.[72]
3? صبر و شکیبایى :
در آیه 85 انبیاء/21 از اسماعیل و ذوالکفل با صفت صبر و شکیبایى یادشده است[73]: «واِسمـعیلَ واِدریسَ وذَا الکِفلِ کُلٌّ مِنَ الصّـبِرین». به گفته برخى مراد از صابربودن اسماعیل، بردبارى او بر ذبح[74] یا استقامت او در سرزمینى بدون کشت و پرداختن به بناى کعبه است.[75]
4? نیکى و نیکوکارى :
«واذکُر اِسمـعیلَ والیَسَعَ وذَا الکِفلِ کُلٌّ مِنَ الاَخیار= و اسماعیل و یسع و ذوالکفل را یادآور [که]همه از نیکاناند». (ص/38،48)
5? وفا کننده به وعده :
«واذکُر فِى الکِتـبِ اِسمـعیلَ اِنَّهُ کانَ صادِقَ الوَعدِ = و در این کتاب از اسماعیل یاد کن، زیرا او درست وعده بود». (مریم/19،54) مقصود وعده میان اسماعیل و خدا، یا وعده به صبر بر ذبح (صافّات/37،102) است.[76] نیز گفتهاند: وى براى شخصى که وعده دیدار داده بود مدتى طولانى صبر کرد.[77]
6? امر کننده به نماز و زکات :
«وکانَ یَأمُرُ اَهلَهُ بِالصَّلوةِ والزَّکوةِ= و خاندان خود را به نماز و زکات فرمان مىداد».(مریم/19،55)
7? مرضىّ پروردگار:
«وکانَ عِندَ رَبِّهِ مَرضیـّا= و همواره نزد پروردگارش پسندیده بود». (مریم/19،55) به نظر مىرسد این جمله نهایت مدح باشد، زیرا کسى «مرضىّ» خداست که در هر طاعتى به بالاترین درجه آن نایل شود.
8? مشمول نعمت ویژه :
«واذکُر فِى الکِتـبِ اِسمـعیلَ … اُولـئِکَ الَّذینَ اَنعَمَ اللّهُ عَلَیهِم مِنَ النَّبیّینَ = و در این کتاب از اسماعیل یاد کن … آنان [از جمله اسماعیل] کسانى از پیامبران بودند که خداوند برایشان نعمت ارزانىداشت». (مریم/19،54ـ58) مقصود از نعمت، نبوت، ثواب و سایر نعمتهاى دینى و دنیوى است.[78]
9? خاضع در برابر آیات خدا :
«واذکُر فِى الکِتـبِ اِسمـعیلَ … اِذا تُتلى عَلَیهِم ءایـتُ الرَّحمـنِ خَرّوا سُجَّدًا وبُکیـّا…= و در این کتاب از اسماعیل یاد کن … و هرگاه آیات خداى رحمان بر ایشان خوانده مىشد سجده کنان و گریان به خاک مىافتادند». (مریم/19،54ـ58)
10? برخودار از رحمت خاص الهى :
«واِسمـعیلَ واِدریسَ و ذَا الکِفلِ … واَدخَلنـهُم فى رَحمَتِنا = و اسماعیل و ادریس و ذوالکفل … آنان را در رحمت [خاص] خود داخل کردیم». (انبیاء/21،85ـ86)
11? شایسته :
«واِسمـعیلَ و اِدریسَ و ذَا الکِفلِ … اِنَّهُم مِنَ الصّــلِحین = و اسماعیل و ادریس و ذوالکفل ایشان از شایستگان بودند». (انبیاء/21،85ـ86)
12? هدایت یافته و الگوى هدایت :
«واِسمـعیلَ والیَسَعَ ویونُسَ ولوطـًا … اُولـئِکَ الَّذینَ هَدَى اللّهُ فَبِهُدهُمُ اقتَدِهُ = و اسماعیل و یَسَع و یونس و لوط … اینان کسانى هستند که خدا هدایتشان کرده، پس به هدایت آنان اقتدا کن». (انعام/6،86ـ90) خداوند آنان را به توحید[79] یا به صبر هدایت کرده[80] و اقتداى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)به هدایت پیامبران پیشین در توحید و تنزیه پروردگار، اخلاق نیکو و برجسته، از جمله صبر بر اذیت جاهلان یا اقتدا به شرایع آنان به جز احکامِ ویژه شریعت اسلام است.[81]
13? پیامبرى و دریافت وحى :
«واَوحَینا اِلى اِبرهیمَ واِسمـعِیلَ و…= و به ابراهیم و اسماعیل و… وحى کردیم» (نساء/4،163)،«اُولـئِکَ الَّذینَ ءاتَینـهُمُ الکِتـبَ = آنان [ازجمله اسماعیل] کسانى بودند که به ایشان کتاب دادیم». (انعام/6،89) به نظر علامه طباطبایى، مراد از کتاب تنها نوشتار نیست، بلکه در قرآن بر وحى به پیامبران، به ویژه اگر در بردارنده شریعت باشد، کتاب اطلاق شده است[82]; نیز گفتهاند : مراد از کتاب دانش گسترده است.[83]
14? داورى :
«اُولـئِکَ الَّذینَ ءاتَینـهُمُ الکِتـبَ والحُکمَ…». (انعام/6،89) خداوند آنان را حاکم بر مردم و حکمشان را نافذ قرار داد.[84]
15? برترى بر جهانیان :
«واِسمـعیلَ والیَسَعَ ویونُسَ ولوطـًا وکُلاًّ فَضَّلنا عَلَى العــلَمین» (انعام/6،86); یعنى خداوند آنان را براساس مقام دریافت بىواسطه هدایت ویژه الهى، بر مردم عصر خویش مقدم داشته است.[85]
16? وصىّابراهیم :
بر پایه برخى روایات هنگام وفات ابراهیم(علیه السلام) خداوند به او فرمان داد نور و حکمت الهى و میراث پیامبران را به اسماعیل بسپارد و او اسماعیل را وصىّ خود قرار داد.[86] طبق برخى روایات، اسماعیل خود را در موسم حجّ براى پذیرایى از ابراهیم آماده مىساخت که جبرئیل او را به وفات پدر تعزیت گفت.[87] در روایتى نیز مرگ اسماعیل قبل از وفات ابراهیم دانسته شده; ولى این گفته با عمر 120 سال و وصیت ابراهیم به او که روایات و تاریخ گزارش مىکند سازگار نیست.[88] بنا به گزارش تورات پیش از تولد اسحاق، ابراهیم گمان مىکرد که جانشین او اسماعیل خواهد بود; ولى با تولّد اسحاق خداوند به او خبر داد که عهد خود را با اسحاق کامل خواهد کرد و در پاسخ به درخواست ابراهیم نسل اسماعیل را گسترده کرده و امتى عظیم از او پدید خواهد آمد.[89] عمراسماعیل را 120، 130 و 137 سال ذکر کردهاند.[90] مدفن او و مادرش هاجر در کنار کعبه در حِجْر اسماعیل است.[91] بنا به نقلى اسماعیل از گرماى مکه به خداوند شکایت کرد و خداوند به او فرمود : به زودى از مکانى که در آن مدفونمىشوى درى به بهشت مىگشایم که تا روز قیامت از نسیم آن برتو بوزد.[92]
منابع
اثبات الوصیه; بحارالانوار; البدء والتاریخ; البدایة والنهایه; تاریخ الامم والملوک، طبرى; تاریخ الیعقوبى; التبیان فى تفسیر القرآن; تفسیر القمى; التفسیر الکبیر; تفسیر نورالثقلین; جامع البیان عن تأویل آى القرآن; الجامع لاحکام القرآن، قرطبى; جمهرة انساب العرب; حیاة القلوب تاریخ پیامبران; الدرالمنثور فى التفسیر بالمأثور; روح المعانى فى تفسیر القرآن العظیم; روض الجنان و روح الجنان; الطبقات الکبرى; قاموس کتاب مقدس; الکامل فى التاریخ; کتاب مقدس; کشف الاسرار و عدة الابرار; مجمعالبیان فى تفسیر القرآن; مروج الذهب و معادن الجوهر; المزهر فى علوم اللغة و انواعها; المستدرک على الصحیحین; المعرب منالکلام الاعجمى; المیزان فى تفسیر القرآن; واژههاى دخیل در قرآن مجید.
مختصری از زندگینامه حضرت ابراهیم (ع)
حضرت ابراهیم علیه السلام پسر تارخ از نوادگان حضرت نوح علیه السلام و از پیامبران بزرگ الهی است. پیامبران هر سه دین توحیدی جهان، یعنی اسلام، مسیحیت و یهودیت، از فرزندان ابراهیم به شمار میآیند.
ابراهیم بر طبق روایات، 3000 سال پس از آفرینش آدم یا 1263 سال پس از نوح، به دنیا آمد. محققان، سرزمین بابل یا شوش یا حران را زادگاه ابراهیم میدانند.
نمرود، پادشاه زمان حضرت ابراهیم، بر اساس پیشگویی کاهنان و ستاره شناسان که از به دنیا آمدن کودکی که تاج و تخت او را در هم میکوبد خبر داده بودند، دستور داده بود از زنان باردار مراقبت بسیار به عمل آید. از این رو مادر حضرت ابراهیم، امیله، به هنگام درد زایمان رو به صحرا نهاد و فرزند خود، ابراهیم، را در غاری در بالای کوهی به دنیا آورد و تا سالها او را در همان مکان مخفی نگه داشت.
ابراهیم خلیل الله سال ها پیش در جنوب بین النهرین حکومتی به نام بابل به دنیا آمد.در آن زمان پادشاهی به نام نمرود در آن سرزمین حکومت می کرد.مردم بابل خدای یکتا و بزرگ را نمی شناختند و مشغول پرستش بت های سنگی بودند.تا این که حضرت ابراهیم (ع) به دنیا آمد پس از مرگ پدر و مادرش،سرپرستی حضرت ابراهیم (ع) را عمویش ، آذر بت تراش بر عهده گرفت.
او که خود مردی بت ساز بود از کودکی ساختن و پرستش بت ها را به آن حضرت آموزش می داد و این برای حضرت ابراهیم سوال بزرگی بود که چگونه می توان بتی را پرستش کرد که ساخته ی دست انسان است.حضرت ابراهیم (ع) که به خدای یکتا اعتقاد داشت روزی که مشغول ذکر گفتن در دشتی بود ، حضرت جبرائیل بر او نازل شد و ایشان به پیامبری برگزیده شدند.چندی بعد در شبی که اهالی شهر برای انجام مراسمی به خارج از شهر رفته بودند،حضرت ابراهیم (ع) به بهانه ی بیماری در شهر ماند و به امر خدا وارد بت خانه شد و همه ی بت ها را در هم شکست و تبری را که با خود داشت بر دوش بت بزرگ گذاشت سپس خارج شداز آن جایی که خدمتکار بتکده ایشان را دیده بود،شکستن بت ها را به هارپاگ - وزیر نمرود - گزارش داد و به این ترتیب ابراهیم (ع) را نزد نمرود بردند.علت شکستن بت ها و اهانت به خدایان را سوال کردند.ایشان فرمودند: که کار بت بزرگ است؛نمرود در جواب گفت: بت ها قادر به حرکت نیستند و توانایی انجام کاری را ندارند. در این جا بود که حضرت ابراهیم (ع) گفتند: چگونه خدایانی رامی پرستید که قادر به انجام هیچ کاری نیستند. نمرود که از این پاسخ عصبانی شده بود دستور داد تا آن حضرت را به درون آتشی به بلندی افلاک در میدان شهر بیندازند،تا درسی برای عبرت دیگران باشد.
در آن شب در میان انبوه مردم حضرت ابراهیم (ع) را توسط منجنیقی در آتش انداختند ولی به اذن خداوند آتش بر وی سرد شد و هیزم ها به گلستان تبدیل شدند. او بانگ برآورد: خداوند بزرگ و بکتا خالق دنیا و مخلوقات می باشد،نه می زاید و نه زاده ی کسی است او بی نیاز و یکتاست و همتا و مانندی ندارد و اوست که جان می بخشد و جان می ستاند ...
به دستور نمرود ابراهیم را به زندان می آورند و در آن جا دو زندانی محکوم به مرگ را نمرود یکی را کشت و دیگری را آزاد کرد و گفت: من هستم که می توانم جان دهم و جان بستانم و فردا هم با خدای تو خواهم جنگید.
فردای آن روز نمرود به بالای برج بابل رفت و اظهار قدرتمندی کردو آماده ی جنگ شد، تیری در کمان گذاشت و رها کرد.همه جا در سکوت بود که ناگهان مگسی از سوراخ بینی وی وارد مغز او شد و به دستور خدا زنده ماند و شروع به خوردن مغز نمرود کرد. کمی بعد، نمرود که خود را خدای بزرگ بابل می دانست از شدت درد جان به جان آفریت تسلیم کرد.
پس از گذشت سال ها از ازدواج حضرت ابراهیم (ع) با ساره چون بچه دار نشدند حضرت ابراهیم (ع) به اصرار ساره با حاجر که کنیزشان بود ازدواج کرد و از وی صاحب فرزند پسری به نام اسماعیل شد. ساره از حسادت به علاقه ی بیشتر ابراهیم (ع) به حاجر ، حاجر فرزندش را از خانه بیرون کرد.از طرف خداوند وحی بر حضرت ابراهیم (ع) نازل شد که آن ها را به منطقه ی بیابانی ای بین دو کوه صفا و مروه برده و رها سازد و آن حضرت نیز این کار را کرد. پس از تمام شدن ذخیره ی آب حاجر، اسماعیل که از تشنگی بی قراری می کرد؛مادر به دنبال آب بر قله ی دو کوه صفا و مروه سراب آب می دید و برای آوردن آب هفت مرتبه مسافت بین دو کوه را طی کرد. در آن لحظه به اذن خدا توانا و مهربان از ضربه ی پای اسماعیل (ع) بر زمین چشمه ای جوشید و خروشان شد.
سال ها گذشت تا این که روزی حضرت ابراهیم (ع) به فرمان خداوند جهت قربانی کردن فرزندش اسماعیل (ع) راهی آن جا شد. با دیدن فرزندش که اینک جوانی زیبا و برومند شده بود، ابتدا او را نشناخت. از این که باید او را قربانی می کرد بسیار غمگین شد ولی چون امر خداوند لازم الاجرا بود و به بزرگی و مهربانی خداوند ایمان داشت لذا این امر را با اسماعیل (ع) در میان گذاشت. اسماعیل (ع) هم که به خداوند یکتا ایمان داشت فرمان خدا را پذیرفت و به همراه پدرش راهی قربانگاه شد. در بین راه شیطان برای منحرف کردن حضرت ابراهیم (ع) بار ها ظاهر شد و هر بار آن حضرت سنگی به طرف شیطان پرتاب می نمود تا این که به محل مورد نظر رسیدند. حضرت ابراهیم (ع) چاقو را بر گردن اسماعیل (ع) نهاد ولی چاقو نبرید. ناگهان حضرت جبرائیل (ع) خوانده شد و فرمود: ابراهیم، تو از امتحان خداوند سربلند بیرون آمدی و اینک این گوسفند را به جای فرزندت، در راه خدا قربانی کن.
چند سال بعد حضرت ابراهیم (ع) از جانب خداوند مامور بازسازی کهبه- خانه ی خدا -شد و این کار را به کمک فرزندش اسماعیل (ع) انجام داد.
حضرت داوود کوچکترین پسر "ییشای" از سبط یهودا بود که در منطقه افرات در شهر بت لحم زندگی می کردند. بنابر آنچه در کتاب مقدس آمده، حضرت داوود از اولاد "روت موآوی" ، همسر "بوعز" بوده است و 40 سال بر بنی اسرائیل سطنت کرد(876 تا 836 قبل از میلاد) از چهل سال پادشاهی ، هفت سال و 6 ماه آن ، حکومت بر یهودا در حبرون بود و 33 سال بر کل اسرائیل و یهودا در اورشلیم (شموئل 5: 4-5) .
حضرت داوود در دوره حکومت شائول (اولین پادشاه بنی اسرائیل) به دربار او راه یافت . در جلد اول کتاب سموئیل (شموئل فصل 16) می خوانیم که به دو علت حضرت داوود نزد شائول پادشاه ارزش یافت . "یکی از خادمین در جواب وی گفت اینک پسر ییشای بت لحمی را دیدم که به نواختن ، ماهر و صاحب شجاعت و مرد جنگ آزموده و فصیح زبان و نیک منظر است و خداوند با وی می باشد" در فصل 17 همان کتاب می خوانیم که شائول پادشاه داوود را با کلاه، زره و شمشیر خود مسلح نمود ولیکن داوود نتوانست با آنها راه برود زیرا با آن وسایل عادت نکرده بود. داوود به شائول گفت ب این سلاح ها نمی توانم بروم زیرا در استعمال آنها مهارت ندارم. پس از آن چون حضرت داوود توانست با گلیات بجنگد، نظر شائول را به خود جلب کرد و نیز نظر به این که او در جنگ با کفار موفقیتی به دست آورد، مورد لطف پادشاه واقع شد و داماد وی شد.علاوه بر این ، او با یوناتان پسر شائول دوست صمیمی بود. شائول به داوود مشکوک می شود و تصور می کند که او در این فکر است که سلطنت را از جانشینانش برباید. هنگامی که داوود می فهمد که شائول قصد کشتنش را دارد از او می گریزد . در این زمان بود که چهارصد نفر از اشخاصی که در تنگنا بودند و زندگی تلخی داشتند گرد او جمع شدند.
شائول در جنگ با کفار شکست خورد و کشته شد. این واقعه در زندگی حضرت داوود نقطه عطفی بود . داوود با طرفداران او خانواده خود به شهر حورون رفت . اهالی یهودا به خاطر خدماتی که حضرت داوود به آنها کرده بود پس از مرگ شائول از حمایت خانواده او دست برداشتند و از داوود پشتیبانی نمودند.
از طرف دیگر "آونر بن نر" سرلشگر شائول با شتاب پس از مرگ شائول، "ایش بوشت" پسر شائول را پادشاه کرد در حالیکه حضرت داوود بر حورون و سبط یهودا حکومت میکرد. بین او و خانواده شائول کشمکش وجود داشت . داوود هر روز قوی تر میشد در حالی که خانواده شائول ضعیف می گشت . پس از مرگ "ایش بوشت" و اونر، بنی اسرائیل بدون رهبر ماندند و تنها کسی که می توانست آنها را از حمله کافران مصون نگاه دارد، داوود بود. پیران قوم به حورون رفتند و در آنجا داوود با آنها پیمان بست . در مزامیر داوود آمده است که حضرت داوود کوشش کرد عدالت و انصاف را در بین مردم برقرار سازد.
از مهمترین اقدامات داوید، تبدیل اتحاد ضعیف اسباط یهودی به جای مانده از دوران قدیم ، به یک سیستم یکپارچه سیاسی و ملی بود.
او سرزمین مقدس را به 12 منطقه سیاسی- اداری که لزوماً منطبق بر تقسیمات قبیله ای نبود، تقسیم کرد. او همچنین دادگاه دولتی و مدیریت مالی شهرها، ارتش و امور دینی را تشکیل داد. و یک سیستم جمع آوری مالیات را بنا نهاد . داوید ، صندوق عهد را به اورشلیم منتقل کرد (شموئل 2 فصل 3) او مقدمات ساخت معبد بیت المقدس را آماده کرد و حتی شرایط انجام مراسم آن را نیز تدارک دید و کاهن بزرگ (کهن گادول) ر برای نظارت بر کار سایر کاهنین و لاویان منصوب کرد.
"صادوق " و "احی ملخ" از کاهنان اعظم بودند . تا آن زمان لوی ها که در تمام سرزمین متفرق بودند در خدمت اجرای آیین دینی بودند.
داوید، اولین بار پس از دوران رهبری حضرت موسی، به سرشماری رسمی قوم به منظور محاسبات تامین سرباز و اخذ مالیات پرداخت.
کتاب مقدس بیش از سایر پادشاهان بنی اسرائیل ، به شرح و تفصیل زندگی حضرت داوید از زوایای مختلف پرداخته است . داوید از یک سود به عنوان حاکم مقتدر- که گاه دچار ضعف نیز می شود یک سیاستمدار، سردار جنگی و یک مدیر موفق مطرح میشود و از سوی دیگر به عنوان سمبل یک عشق و ایمان مذهبی که در صورتهای مختلف زندگی، از شاعر و سراینده دعاها گرفته تا یک رهبر و قاضی، نمایانگر می شود.
شرح حال و حوادث زندگانی حضرت داوود از جلد اول کتاب شموئل شروع می شود و در جلد اول پادشاهان فصل دوم پایان می یابد. علاوه براین جزئیات حوادث زندگی او در نوشته های محافل مختلف انبیا و کاهن ها تشریح شده است .
تهیلیم (مزامیر یا زبور داوود)
حضرت داوود در میان یهودیان و غیر یهودیان ، با کتاب تهیلیم شناخته می شود. این کتاب دارای 150 فصل و بیشتر آنها از نبوتهای داوید(حضرت داوود) است . وی دراین کتاب ، دلبستگی خود را به خدای یکتا نشان میدهد. مضامین "تهیلیم" بهترین وسیله ایجاد ارتباط معنوی بین انسان و خداست به همین سبب در نمازها و دعاهای یهودیان ، فصولی از مزامیر داوید یا تهیلیم گنجانده شده که در میان کتابهای مقدس یهود پس از تورات، بیشتر از کتب دیگر مورد مطالعه و علاقه مردم است.
"خدا را همیشه در مقابل خود قرار می دهم" ، این یکی از گفتارهای داوید است که به نخستین اصل ایمانی یهودیت مبنی بر حضور و نظارت خداوند متعال در هر زمان و مکان اشاره دارد. تهیلیم تفاوت بارزی با دیگر کتب نبوی یهودیان دارد در نوشتار انبی این خداوند است که به وساطت پیامبرانش با انسانها سخن می گوید، ولی در مزامیر ، این انسانها هستند که به صورت فردی با جمعی با خدا سخن می گویند گاه با نماز و استغاثه و گاهی با شکرانه و ستایش. یکی از اندشمندان می گوید: "مزامیر، آینه هایی هستند که حتی کوچکترین تاثیرات وارد آمده بر نفس را همچون نگرانی، شادمانی، ترس ، شک ، امید، یاس، رنج و سرگردانی منعکس می سازند ."
مزامیر حضرت داوید از چنان تنوع بیانی برخوردار است که هر نیاز و خواسته ای را برآورده می سازد.
شاید به سبب همین ویژگی است که در ایام قدیم "لاویان" که از نسل "لوی" یکی از فرزندان حضرت یعقوب بودند و خداوند مسئولیت تشریفات معبد مقدس را به آنان محول نموده بود، بسیاری از مزامیر را همواره مراسم قربانی در خانه خدا با آهنگ و نواهای متنوع موسیقی می سراییدند. نحوه سرودها تعیین کننده نوع سازهای موسیقی و آهنگ مناسب آن سرود ویژه بود. زیرا یک شعر نیایشی ، با سرود تسبیحی یا شعر مرثیه ای متفاوت است . البته با وجود پژوهش های بسیار، ماهیت ابزار موسیقی یا آهنگ هایی که در آغاز مزامیر آمده اند، به گونه ای درست ، روشن نشده است.
هارامبام (موسی بن میمون) در شرح مراتب نبوت به درجه ای اشاره میکند که انسان در بیداری احساس می کند حالتی در او پدید آمده و نیرویی وی رابه گفتن وا می دارد تا سخنان لطیف، حکمت آمیز، ستایشگرانه، نصایح مفید و حتی مطالب اجتماعی یا الهیات و عرفانی بر زبان راند.
او این فیض عقلانی را که خداوند نازل کرده است ، "رووح هقودش" (روح قدسی) نامیده و می گوید که "تهیلیم" حضرت داوید از جمله کتابهایی است که با درجه "روح هقودش" نوشته شده اند و به همین دلیل، این کتاب جزو "کتوبیم" یعنی "مکتوبات با الهام نوشته شده" و در مجموعه سه گانه نتخ (کتب مقدس یهود) جای گرفته است . درباره همین نوع الهام است که حضرت داوید می فرماید:
"کلام او بر زبانم جاری است" .
مزامیر حضرت داوید ، همچون هر اثر نبوی که سرچشمه از دریای بی کران وحی دارد به یک زمان ، مکان و موضوع خاصی محدود نمی شود، بلکه برای همه زمان ها و نسل هاست . هر میزموری می تواند همراه با پیام آموزنده، ابعاد گوناگون و رموزی نهفته در خود داشته و به موضوعهای مختلف در زمانهای متفاوت اشاره کند. چنانکه حضرت داوید، مزامیری به نام "هلل بزرگ" را در وصف و ستایش خداوند و به سبب معجزات زمان خروج بنی اسرائیل از مصر در زمان قدیم و مددهای ا.لهی به موحدان در دوران خود می سراید. بعدها "حزقیا" یکی از پادشاهان یهودا به دلیل عظمت شکست سپاهیان "سنخریو" (آشور) و رهایی قومش ، همین مزامیر نبوی را با نگاه و برداشتی دیگر درباره شگفتیهای زمان خودش سروده و بازگو میکند.
در نوشتار انبیاء این خداوند است که به
وساطت پیامبرانش با
انسانها سخن می گوید؛
ولی در مزامیر، این
انسانها هستند که به
صورت فردی یا جمعی
با خدا سخن می گویند.
عده ای از دانشمندان یهود گفته اند که حضرت داوود در کتاب مزامیر، اشعاری که ده نفر از بزرگان قوم سروده بودند را نیز در آن گنجانید . این بزرگان را چنین نام برده اند: حضرت آدم- ملکی صدق (لقب سام فرزند حضرت نوح) – حضرت ابراهیم- حضرت موسی- هیمان- یدوتون –آصاف و فرزندان قورح (قارون).
نیز گفته شده است که حضرت داوود تا نیمه شب تورات تحصیل می کرد و بعد از آن مزامیر می نوشت و استتاد آنها به این آیه است که می گوید :"هرگز مرا در نیمه شب خفته نیافت".
بعضی از مشاهیر و از جمله ولتر داستان کشمکش های شائول و داوود را نوشته اند. هانری هن و لاورنس نیز کتابهایی درباره حضرت داوود منتشر نموده اند.
علاوه بر آن نمایشنامه هایی در مورد حضرت داوود تدوین شده است.
موضوع پیروز شدن حضرت داوود بر "گلیات" نقاشی های متعددی را به هنرمندان دنیا الهام نموده است . از آن جمله می توان به "تیتیان" و "پوسن" و "رامبراند" و "شاگال" اشاره نمود . تعدادی از موسیقی دان ها نیز از زندگی حضرت داوود الهام گرفته و قطعاتی ساخته اند.
مقبره داوید
طبق آیات کتاب مقدس ، "داوود ، در شهر داوید ، دفن شده " که مقبره او در اورشلیم قرار دارد، اما محل دقیق آن پس از دوران نحمیای نبی، به علت ویرانی های متعدد، فراموش شد ازمیان نقل قول های گوناگون ، "کوه صیون" به عنوان مقبره داوید بنا بر سنتی هزار ساله، مورد قبول یهودیان ، مسیحیان و مسلمانان قرار دارد.
یهودیان شرقی، در سه عید بزرگ، به ویژه شاووعوت که سالروز رحلت آن حضرت است، مراسمی را در این مکان برگزار می کنند.
زندگی حضرت یونس (ع) و قوم او |
حضرت یونس ـ علیه السلام ـ یکی از پیامبران و رسولان خداست، که نام مبارکش در قرآن چهار بار آمده، و یک سوره قرآن (سوره دهم) به نام او است. یونس ـ علیه السلام ـ از پیامبران بنی اسرائیل است که بعد از سلیمان ظهور کرد، و بعضی او را از نوادگان حضرت ابراهیم ـ علیه السلام ـ دانستهاند[1]، و به خاطر این که در شکم ماهی قرار گرفت، با لقب «ذو النّون» (نون به معنی ماهی است) و «صاحب الحوت» خوانده میشد. پدر او «مَتّی» از عالمان و زاهدان وارسته و شاکر الهی بود، به همین جهت خداوند به حضرت داود ـ علیه السلام ـ وحی کرد که همسایه تو در بهشت، «مَتّی» پدر یونس ـ علیه السلام ـ است. داوود ـ علیه السلام ـ و سلیمان به زیارت او رفتند و او را ستودند (چنان که داستانش در ضمن داستانهای حضرت داود ـ علیه السلام ـ ذکر شد.) به گفته بعضی، او از ناحیه پدر از نوادههای حضرت هود ـ علیه السلام ـ ، و از ناحیه مادر از بنی اسرائیل بود.[2] ماجرای حضرت یونس ـ علیه السلام ـ غم انگیز و تکان دهنده است، ولی سرانجام شیرینی دارد. آن حضرت به اهداف خود رسید و قومش توبه کرده و به دعوت او ایمان آوردند، و تحت رهنمودهای او، دارای زندگی معنوی خوبی شدند. یونس ـ علیه السلام ـ در میان قوم خود در نَینَوا به گفته بعضی یونس ـ علیه السلام ـ در حدود 825 سال قبل از میلاد، در سرزمین نینوا ظهور کرد. نَینوا شهری در نزدیک موصل (در عراق کنونی) یا در اطراف کوفه در سمت کربلا بود. هم اکنون در نزدیک کوفه در کنار شطّ، قبری به نام مرقد یونس ـ علیه السلام ـ معروف است. شهر نینوا دارای جمعیتی بیش از صد هزار نفر بود. چنان که در آیه 147 سوره صافات آمده: «و یونس را به سوی جمعیت یکصد هزار نفری یا بیشتر فرستادیم.» مردم نینوا بت پرست بودند و در همه ابعاد زندگی در میان فساد و تباهیها غوطه میخوردند. آنان نیاز به راهنما و راهبری داشتند تا حجّت را بر آنها تمام کند و آنان را به سوی سعادت و نجات دعوت نماید. حضرت یونس ـ علیه السلام ـ همان پیامبر راهنما بود که خداوند او را به سوی آن قوم فرستاد. یونس ـ علیه السلام ـ به نصیحت قوم پرداخت و با برنامههای گوناگون آنها را به سوی توحید و پذیرش خدای یکتا، و دوری از هر گونه بت پرستی فرا خواند. یونس هم چنان به مبارزات پی گیر خود ادامه داد، و از روی دلسوزی و خیرخواهی مانند پدری مهربان به اندرز آن قوم گمراه پرداخت، ولی در برابر منطق حکیمانه و دلسوزانه چیزی جز مغلطه و سفسطه نمیشنید. بت پرستان میگفتند: ما به چه علّت از آیین نیاکان خود دست بکشیم و از دینی که سالها به آن خو گرفتهایم جدا شده و به آیین اختراعی و نو و تازه اعتقاد پیدا کنیم. یونس ـ علیه السلام ـ میگفت: بتها اجسام بیشعور هستند و ضرر و نفعی ندارند، و هرگز نمیتوانند منشأ خیر گردند. چرا آنها را میپرستید؟... هر چه یونس ـ علیه السلام ـ آنها را تبلیغ و راهنمایی میکرد، آنها گوش فرا نمیدادند، و یونس ـ علیه السلام ـ را از میان خود میراندند و به او اعتنا نمیکردند. یونس ـ علیه السلام ـ در سی سالگی به نینوا رفته و دعوتش را آغاز نموده بود. سی و سه سال از آغاز دعوتش گذشت اما هیچ کس جز دو نفر به او ایمان نیاوردند، یکی از آن دو نفر دوست قدیمی یونس ـ علیه السلام ـ و از دانشمندان و خاندان علم و نبوّت به نام «روبیل» بود و دیگری، عابد و زاهدی به نام «تنوخا» بود که از علم بهرهای نداشت. کار روبیل دامداری بود، ولی تنوخا هیزم کن بود، و از این راه هزینه زندگی خود را تأمین میکرد. یونس ـ علیه السلام ـ از هدایت قوم خود مأیوس گردید و کاسه صبرش لبریز شد، و شکایت آنها را به سوی خدا برد و عرض کرد: «خدایا! من سی ساله بودم که مرا به سوی قوم برای هدایتشان فرستادی، آنها را دعوت به توحید کردم و از عذاب تو ترساندم و مدت 33 سال به دعوت و مبارزات خود ادامه دادم، ولی آنها مرا تکذیب کردند و به من ایمان نیارودند، رسالت مرا تحقیر نمودند و به من اهانتها کردند. به من هشدار دادند و ترس آن دارم که مرا بکشند، عذابت را بر آنها فرو فرست، زیرا آنها قومی هستند که ایمان نمیآورند.» یونس ـ علیه السلام ـ برای قوم عنود خود تقاضای عذاب از درگاه خدا کرد، و آنها را نفرین نمود، و در این راستا اصرار ورزید، سرانجام خداوند به یونس ـ علیه السلام ـ وحی کرد که: «عذابم را روز چهارشنبه در نیمه ماه شوال بعد از طلوع خورشید بر آنها میفرستم، و این موضوع را به آنها اعلام کن.» یونس ـ علیه السلام ـ خوشحال شد و از عاقبت کار نهراسید و نزد تنوخا (عابد) رفت و ماجرای عذاب و وقت آن را به او خبر داد. سپس گفت: «برویم این ماجرا را به مردم خبر دهیم.» عابد که از دست آنها به ستوه آمده بود، گفت: «آنها را رها کن که ناگهان عذاب سخت الهی به سراغشان آید»، یونس ـ علیه السلام ـ گفت: «بجاست که نزد روبیل (عالِم) برویم و در این مورد با او مشورت کنیم، زیرا او مردی حکیم از خاندان نبوّت است.» آنها نزد روبیل آمدند و ماجرا را گفتند. روبیل از یونس ـ علیه السلام ـ خواست به سوی خدا بازگردد، و از درگاه خداوند بخواهد که عذاب را از قوم به جای دیگر ببرد، زیرا خداوند از عذاب کردن آنها بینیاز و نسبت به بندگانش مهربان است. ولی تنوخا درست بر ضدّ روبیل، یونس ـ علیه السلام ـ را به عذاب رسانی تحریص کرد، روبیل به تنوخا گفت: ساکت باش تو یک عابد جاهل هستی. سپس روبیل نزد یونس ـ علیه السلام ـ آمد و تأکید بسیار کرد که از خدا بخواه عذاب را برگرداند، ولی یونس ـ علیه السلام ـ پیشنهاد او را نپذیرفت و همراه تنوخا به سوی قوم رفتند و آنها را به فرا رسیدن عذاب الهی در صبح روز چهارشنبه در نیمه ماه شوّال، هشدار دادند. مردم با تندی و خشونت با یونس و تنوخا برخورد کردند، و یونس ـ علیه السلام ـ را با شدّت از شهر نینوا اخراج نمودند. یونس همراه تنوخا از شهر بیرون آمد، تا از آن منطقه دور گردند، ولی روبیل در میان قوم خود ماند. |
حضرت لوط
حضرت لوط پیامبری بود که به حضرت ابراهیم علیه السلام ایمان آورد و با او از بابل هجرت کرد. او مانند سایر پیامبران، از حکمت و علم برخوردار و از بندگان صالح خدا بود.
در نسب او با حضرت ابراهیم اختلاف است. بعضی میگویند: او برادرزاده ابراهیم و بعضی گویند که پسرخاله او یعنی برادر حضرت ساره و بعضی هم حضرت ابراهیم را دائی او میدانند.
نام این پیامبر در قرآن کریم در سوره های انعام، اعراف، هود، حج، شعرا، نمل، حجر، ص، عنکبوت، ق، انبیا، تحریم، قمر و صافات آمده است.
شهری که حضرت لوط در آن زندگی میکرد، شهر «سدوم» بود که در سرزمین فلسطین قرار داشت. اهالی این شهر و سه چهارشهر دیگر حومه آن که خدا در قرآن آنرا «مؤتفکات» گفته، به انحطاط اخلاقی و گمراهی کشیده شده بودند. البته در کتاب اصول کافی از امام باقر علیه السلام نقل می کند که فرمودند: آن قوم در اول از بهترین مردم روی زمین بودند که خدا خلق کرده بود. از این رو شیطان، به شدت قصد داشت که آنها را گمراه کند و همین کار را کرد. آنها به گناهی بیسابقه یعنی لواط (همجنس بازی) دست زدند و این عمل زشت در میان آنها شایع شد و این کار زشت را هم در مجالس و مجامع علنی انجام می دادند و هم کسانی را که از آن سرزمین عبور می کردند دستگیر کرده و با او لواط می کردند.
در این زمان خداوند عالم، به لوط پیغمبر وحی فرستاد که ایشان را به عبادت و هدایت راهنمائی کن و از این فحشاء و فساد باز دار. لوط که در میان آن قوم هیچ عشیره و فامیل نداشت رسالت خود را آشکار کرد و آنها را به تقوای الهی دعوت نمود و از این کار ترسانید، ولی آنها سرکشی و مخالفت کردند. لوط حرفها و نصیحت های خود را تکرار کرد و بارها و بارها به آنها گفت که چرا از گناه پرهیز نمی کنید؟ من پیامبری خیرخواه و امین برای شما هستم. من از شما هیچ مزد و پاداشی نمی خواهم. پاداش من نزد پروردگارم است. چرا شما همسرانتان را رها می کنید؟ این کار شما تجاوز به سنت آفرینش است. از خدا بترسید که خدا شما را هلاک می کند. اما آن مردم خیره سر و غافل، به رذائل و ضلالت خود ادامه دادند و لوط را تهدید کردند که اگر از حرفهایت دست بر نداری، تو را از این شهر بیرون می کنیم و به طعنه گفتند: اگر راست می گوئی عذاب خدا را بر ما بیاور.
حضرت لوط وقتی مردم را این چنین دید از خدا خواست تا او را یاری کند و عذابی دردناک برای آنها بفرستد. خداوند هم دعای او را مستجاب کرد. چند فرشته بزرگ خود را مامور کرد تا با عذاب مقرر، آنها را نابود کنند. این ملائک، به صورت پسران زیبا، بر منزل لوط آمدند. مردم به محض این که از این قضیه مطلع شدند به یکدیگر خبر دادند و با عجله به خانه لوط آمدند. حضرت به آنها گفت که اینها میهمانان من هستند. مرا پیش اینها شرمنده نکنید. آنها را موعظه کرد و حتی گفت: بیائید با دختران من ازدواج کنید، ولی آنها لوط را ناامید کردند. در این موقع ملائک به لوط گفتند: ما فرستادگان از طرف خدایت هستیم. تو ناراحت مباش. این قوم به تو دسترسی پیدا نمی کنند. در آن موقع با اشاره ای، نور چشم آن قوم را گرفتند. آنها کور شدند و یکدیگر را لگدمال کرده و متفرق شدند. آنگاه، فرشتگان به لوط گفتند: تو با خانواده ات، در دل شب از این شهر بیرون برو. فقط همسرت را که با این قوم، همدست بود، با خود مبر و او را از این راز آگاه مکن، که صبحگاهان، همه آنها به عذاب خدا گرفتار می شوند.
همین که لوط با خانواده اش از آنجا دور شدند، فرمان الهی صادرشد. در وقت طلوع آفتاب، صیحه ای بلند شد و خدا بارانی از سنگریزه های نشاندار، آمیخته با گل، برای آنها فرستاد. شهرهایشان زیر و رو شد، همه چیز واژگون و هیچ جائی آباد نبود. شهر "سدوم"به صورت یک بیابان در آمد و جز خانه لوط که خدا پرست و مسلمان بود، همه جا ویران شد و اثری از آنان که به قولی، چهارهزار نفر بودند، باقی نماند. هم اکنون این آثار باقی است و خداوند هم در قرآن میفرماید که از ویرانه های آن، نشانه های روشنی برای خردمندان، باقی گذاردیم.
این همان شهر (سدوم) میان مدینه و سوریه می باشد.
ناسپاسی قوم ثمود و تکرار تاریخ
قوم عاد به سبب گناهان خود، منقرض شدند و خدا سرزمین و املاکشان را به قوم ثمود ارزانی داشت. قوم ثمود در سرزمین عاد جانشین ایشان شدند و این سرزمین را بیش از پیشینیان آباد ساختند. قناتها حفر کردند، باغ و بستانهایی بوجود آوردند، کاخهایی محکم و با شکوه بنا نمودند و در میان کوهها خانه هایی از سنگ تراشیدند، تا از حوادث روزگار و مصایب آن در امان باشند.
قوم ثمود نیز مانند قوم عاد در خوشگذرانی و وسعت ناز و نعمت بسر می بردند ولی شکر خدا را به جا نمی آوردند و فضل او را سپاسگزار نبودند، بلکه به ستمگری و عصیان خود افزودند، روز بروز از حق فاصله می گرفتند و به کبر و غرور خویش می افزودند. ایشان نیز پرستش خدای یکتا را کنار گذاشته به عبادت بتها پرداختند. برای خدا شریک ساختند و از دستورات او سرپیچی کردند، با این تصور که در این نعمت فراوان جاویدان خواهند بود، و این خوشگذرانی ابدی است.
خدا صالح علیه السلام را که از جهت نسبت بر همه آنان برتر و از جهت حلم بهتر و از جهت عقل برگزیده تر از ایشان بود، بر آنان مبعوث کرد.
صالح قوم خود را به توحید و به عبادت خدای یکتا دعوت کرد و در جهت ارشاد آنان چنین خاطر نشان کرد:
خدای یکتا شما را از خاک خلق کرده و بوسیله شما زمین را آباد ساخته است و شما را روی زمین جای داده و نماینده خویش ساخته است و آشکار و نهان نعمتهای خود را بر شما جاری کرده است. سپس آنان را دعوت کرد که بت پرستی را کنار بگذارند و خدای یکتا را ستایش کنند، زیرا بت مالک نفع و ضرری نیست و شما در هر چیز محتاج به خدای یکتا هستید.
صالح علیه السلام ارتباط خویشاوندی و قرابت خود را با آنان، خاطرنشان کرد و گفت: شما، قوم و فرزندان قبیله من هستید و من خیر و مصلحت شما را می خواهم و نیت سوئی در دل ندارم، سپس صالح از آنان خواست از خدا طلب آمرزش کنند و از گناهانی که مرتکب شده اند توبه کنند، زیرا خدا به آنکس که او را بخواند نزدیک است و در خواست سائلین را پاسخ می دهد و هر کس به سوی او بازگردد اجابتش می کند و توبه او را می پذیرد.
صالح علیه السلام سخنان خود را به صراحت بیان کرد ولی گوش قوم بر این بیانات بسته بود و دلهای آنان در پرده و حجاب نخوت قرار گرفته بود و چشمهایشان در رویت آیات خدا ناتوان شده بود، لذا رسالت صالح را منکر شدند، دعوت او را به تمسخر گرفتند و رسالت او را از حق به دور و بعید شمردند. سپس او را سرزنش کردند و گفتند: صالحی که از عقل سرشار و رایی صائب برخوردار است غیر ممکن است که این دعوت و کلمات نوظهور از او صادر شده باشد!
مخالفین صالح او را مخاطب قرار داده گفتند: ای صالح ما پیش از این تو را روشنفکر و صاحبنظرمی دانستیم، آثار خیر از سیمای تو هویدا و علائم رشد اجتماعی و فکری در تو نمودار بود. ما تو را برای مقابله با حوادث احتمالی روز مبادا ذخیره می دانستیم تا ظلمت این حوادث با نور عقل تو روشن و مشکلات ما با رای صحیح تو مرتفع شود.
ولی افسوس که اکنون به هذیان گویی افتاده ای و حرفهای بیهوده می زنی! این چه کاری است که ما را به آن می خوانی؟ راستی آیا ما را از عبادت خدایان پدران خود منع می کنی و انتظار داری عقایدی را که با آن بزرگ شده ایم و در تمسک به آن بار آمده ایم کناربگذاریم. خلاصه ما در گفتار و دعوت تو تردید داریم و به تو اطمینان نداریم. ما خدایان پدران خویش را به خاطر تو رها نمی کنیم و هرگز متمایل به هوس و کجروی تو نمی شویم.
صالح قوم را از مخالفت با خویش بر حذر داشت و رسالت خود را در میان آنان آشکار ساخت، نعمتهایی را که خدا برای آنان جاری ساخته به خاطرشان آورد و سپس آنان را از عذاب و غضب خدا بیم داد و برای رفع هر گونه شبهه به ایشان گفت: من در دعوت خود نفعی برای خود در نظر نگرفته ام و انتظار سودی ندارم، عاشق ریاست بر شما نیستم، مزدی برای رسالت خود از شما نمی خواهم و پاداش پند واندرز خود را مطالبه نمی کنم. مزد من به عهده پروردگار جهانیان است.
وحشت مخالفین
گروهی از مردم خردمند و بی غرض قوم صالح به او ایمان آوردند، اما طبقات توانگر و آنانکه راه خود خواهی را پیش گرفته بودند، بر مخالفت خود اصرار ورزیدند و به خود سری و عناد خویش افزودند.
در عبادت بتهای خود پافشاری کردند و به صالح گفتند: عقل تو معیوب گشته و توازن عمل را از دست داده ای، ما شک نداریم که تو جن زده شده ای و یا کسی تو را جادو کرده و به این روز انداخته است که، مطالبی بیهوده و از موضوعاتی سخن می گویی که خود هنوز آنرا درک نکرده ای. تو انسانی فراتر از ما نیستی. تو از نظر نسب بر ما برتری نداری! از نظر موقعیت اجتماعی بهتر از ما نیستی و از حیث ثروت و مقام نیز بر ما تقدم نداری. در میان ما افرادی هستند که برای نبوت شایسته تر و برای رسالت سزاوارتر از تو باشند.
ای صالح؛ اگر تو دست به اینکار زده ای و ادعای رسالت می کنی و این روش را پیش گرفته ای فقط یک هدف داری و آن جاه طلبی و حب ریاست بر قوم خود می باشد.
مخالفین تصمیم گرفتند صالح را از تبلیغ دین خود و انجام رسالت خویش منصرف سازند و به صالح وانمود کردند که اگر ما از او پیروی کنیم از راه راست منحرف می شویم.
صالح که از نقشه آنان آگاه بود از تهمت آنان نهراسید و به سخنان گمراه کننده آنان گوش نداد و در جواب آنان گفت: ای مردم، من که از جانب خدای خود برهانی آشکار دارم و رحمت او شامل حالم گشته است، اگر روش شما را پیش گیرم و در طریق شما قدم بردارم و خدای خود را عصیان کنم، چه کسی مرا از عذاب او نجات می دهد و کیست که مرا از کیفر او محافظت کند؟ همانا که شما مردم اهل تهمت و دروغ هستید.
بزرگان قوم چون دیدند صالح به عقیده خود چنگ زده و در آیین خویش راسخ است، ترسیدند که پیروان او افزایش یابند و قدرتی بدست آورند و برای آنان گران آمد که صالح رهبر قوم گردد و در بحران و مشکلات پناهگاه و راهنمای مردم باشد. برای این عده قابل پذیرش نیست که صالح ستاره درخشان در شب تار قوم گردد و مردم را از اطراف آنان متفرق کند و قوم در هر امری به سوی او بشتابند و در هر کار مهمی درب منزل صالح را بکوبند.
” براستی اگر گرایش به صالح افزایش یابد و او هر روز عده ای جدید را به سوی توحید و یکتاپرستی دعوت کند، در این صورت دولت و سلطنت آنان در هم فرو می ریزد و نفوذ اجتماعی خود را از دست می دهند. ”
شتر صالح
آنگاه که مخالفین صالح دریافتند که زنگ خطری علیه حکومت و دولت آنان به صدا در آمده تصمیم گرفتند عجز صالح را بر مردم آشکار سازند، لذا از وی در خواست معجزه ای کردند که دعوت او را تایید و رسالتش را تصدیق نماید.
صالح علیه السلام از شکم کوه شتری را برانگیخت و گفت : آیت و علامت صدق دعوت من این شتر است، این شتر را رها کنید یک روز سهم آب شهر را بخورد و روز دیگر، آب مورد استفاده عموم قرار گیرد. پس او را در استفاده از آب و مرتع آزاد بگذارید تا صدق گفته های مرا در یابید.
بی تردید، صالح که سالیان متمادی اصرار قوم خود را بر کفر و پیروی از باطل آنان را به خاطر داشت، می دانست آنگاه که حجت وی بر ضد بت پرستان آشکار گردد، آنانرا ناراحت می سازد و از ظهور برهان صالح به وحشت می افتند و آنگاه که گواه رسالت او هویدا گشت، کینه و حسادت مخفی آنان ظاهر می گردد و از دیدن معجزه او عصبانی می شوند، لذا ترسید که مردم دست به کشتن این شتر بزنند.
همین نگرانی وی را ناگزیر ساخت قوم را از کشتن این حیوان بر حذر دارد و از این رهگذر بود که صالح به آنان گفت: زنهار که موجبات آزار این شتر را فراهم سازید که به عذابی نزدیک گرفتار می شوید.
شتر صالح مدتها به چرا مشغول بود و به نوبه خود از آب استفاده می کرد، یک روز آب محل را می آشامید و روز دیگر از صرف آب خود داری می نمود.
جای تردید نیست، که بوجود آمدن شتر و رفتار عجیب آن، عده ای را متوجه صالح کرد، و با مشاهده این شتر صحت رسالت وی برایشان آشکار گردید و یقین کردند که صالح در نبوت خود راستگو است. این گرایش جدید، خود خواهان را به وحشت انداخت و ترسیدند دولت آنان متلاشی و سلطنتشان واژگون گردد. مخالفین صالح به آن دسته از حق گرایان که نور ایمان جان و دلشان را منور کرده و افکارشان را به سوی صالح سوق داده بود گفتند: آیا شما می دانید که صالح پیغمبر خدا است؟ پیروان صالح پاسخ دادند: آری! ما به رسالت او ایمان آورده ایم.
اما با شنیدن این پاسخ، اثری از تواضع و تسلیم در برابر حق در آنها ظاهر نگشت و از کبر و غرور آنان کاسته نشد، بلکه بر کفر خود اصرار ورزیدند و به تکذیب و سرزنش پیروان صالح پرداختند و به آنان گفتند: ما نسبت به آنچه شما ایمان آورده اید، کافریم.
شاید این شتر نیرومند با آن هیبت مخصوص به خود، حیوانات آنان را می ترساند، شترها را رم می داد و به همین جهت با وجود این شتر، مخالف بودند و چه بسا آنگاه که مردم احتیاج فراوان به آب داشتند، شتر نوبت خود را به آنان نمی داد و نمی گذاشت از آب استفاده کنند و گاهی عناد و کینه توزی آنان با صالح، آنان را ناگزیر می ساخت تا معجزه صالح را از بین ببرند و دلیل حقانیت او را معدوم سازند، زیرا متوجه شدند این معجزه، قلوب مردم را به صالح جذب می کند و مردم را به او متمایل می سازد، لذا مخالفین صالح ترسیدند که معتقدین به صالح و یاوران و پیروان او فزونی یابند.
همه این عوامل دست به دست هم داد و آنان را مصمم ساخت تا شتر را نابود کنند و بر خلاف آنچه صالح، از عواقب تهدید آزار و اذیت این حیوان برایشان گفته بود، تصمیم بر نابودی آن گرفتند!
مخالفین صالح همواره فکر می کردند که این “ناقه” خطری بزرگ و تهدیدی جدی برای حکومت آنها است. لذا پس از مدتی تفکرو تفحص، بالاخره تصمیم به قتل ناقه گرفتند ولی از کشتن آن بر جان خود بیم داشتند و هر موقعی که تصمیم قتل آن را می گرفتند به علت وحشت، از فکر خود منصرف می شدند و با ترس فراوان عقب گرد می کردند و کسی جرات بر اقدام آن عمل نکرد.
مکر زنان در کشتن شتر صالح
مدت مدیدی روح ناپاک قوم صالح، آنان را به کشتن شتر ترغیب می کرد، ولی ترس از جان خود، آنان را باز می گرداند. کسی جرات اذیت و آزار شتر را نداشت و هیچکس برای این امر پیشقدم نمی شد، لذا برای پایان دادن به این قضیه، به استفاده از زنان و ناز و کرشمه آنان متوسل شدند.
در این راه زنها با واگذاری عفت و پاکدامنی خود، مردان را شیدای زیبایی خود می کنند و آنها را به دام می اندازند تا به مقصد خود برسند با چنین وضعی هر گاه زن دستوری صادر کند مردهای هوسران تسلیم دستور او هستند و هر گاه آرزویی در دل داشته باشد برای تحقق آن بر یکدیگر سبقت می گیرند.
ذی صدوق دخترمحیّا که دارای زیبایی و جمال بود خود را بر مصدع بن مهرج عرضه داشته و گفت اگر ناقه صالح را پی کنی تسلیم تو هستم.
پیرزنی از کفار بنام عنیزه، قدار بن سالف را به منزل خود دعوت نموده و یکی از دختران خود را بر وی عرضه داشت و گفت: من شیربها از تو نمی خواهم، هدیه نامزدی یا ثروت از تو طلب نمی کنم، فقط باید آن شتری را که قلبها را تسخیر کرده و شراره ایمان را در دل مردم شعله ور می سازد و با این اوصاف، خواب راحت را از ما ربوده و آب آشامیدنی ما را به خود اختصاص داده و حیوانات ما را رم می دهد، نابود سازی.
این حیله زنانه، انگیزه ای قوی و علاقه ای شدید در آنها ایجاد کرد و نیروی عشق و جوانی قدرت آنها را مضاعف کرد و جرات و شهامت به ایشان بخشید، لذا ایشان در بین مردم و جوانان قبیله، به جستجوی چند نفر نیروی کمکی پرداختند، تا بتوانند در کشتن شتر از آنها کمک بگیرند.
پس از گردش در شهر هفت نفر دیگر به آنان پیوستند و همگی در کمین ناقه به انتظار نشستند تا موقعی که شتر از آبشخور بازگشت و به آرامی شروع به حرکت کرد، مصدع تیری به سمت استخوان ساق پای شتر رها کرد که استخوان آنرا شکست و قدار با شمشیر به جانب آن شتافت و بر پای حیوان فرود آورد، شتر به زمین سقوط کرد، سپس نیزه ای به سینه آن زد و شتر را کشت و به خیال خود این بار گران و غم سنگین را از دوش خود برداشت و با کمال خرسندی بشارت قتل شتر را برای مردم آوردند.
مردم همانند استقبال از فرماندهان پیروز و قهرمانان کشور گشا به استقبال این دو قاتل ناقه شتافتند و برای بازگشت آنان به شادی پرداختند و در حالی که تاجهایی برای ستایش آنان بافته بودند با مراسمی مهیج مقدمشان را گرامی داشتند.
مخالفین صالح علیه السلام پای ناقه را قطع کردند و آنرا کشتند، از دستور خدای خویش سرپیچی کردند، و از ذات خود پرده برداشتند و به تهدید صالح اعتنایی نکردند و آنرا نادیده گرفتند و به او گفتند: ای صالح اینک اگر راست می گویی و پیغمبر خدایی، آنچه ما را به آن تهدید می کردی نازل کن!
کیفر نافرمانی خدا!
آنگاه که شتر صالح علیه السلام کشته شد، صالح به آنان گفت: من شما را از آزار و اذیت این حیوان برحذر داشتم ولی شما دامن خود را به این حرام آلوده کردید و در منجلاب این جنایت فرو رفتید، از امروز فقط سه روز در خانه های خود زنده هستید و می توانید از نعمت زندگی بهره مند باشید و پس از آن عذاب خدا می آید و بعد از عذاب، عقاب اخروی نیز شامل حالتان خواهد شد و در تحقق این وعده شک و تردید متصور نیست.
شاید صالح علیه السلام سه روز به آنان مهلت داد تا فرصتی برای بازگشت به سوی خدا داشته باشند بلکه به دعوت صالح لبیک گویند، ولی به حدی تردید در روحشان و غفلت بر قلوبشان ریشه دو انده بود که هشدارهای صالح بر آنان تاثیری نداشت و آنان را به راه راست باز نگرداند، بلکه تهدید صالح را دروغ پنداشته، اعلام خطر او را به استهزاء گرفتند و به تمسخر و سرزنش وی افزودند و از او خواستند که در نزول عذاب آنان عجله کند و کیفر آسمانی را هر چه زودتر برای آنان بیاورد!
صالح علیه السلام در مقابل خیره سری مخالفین خود گفت: چرا قبل از اینکه کار نیکی انجام دهید در نزول عذاب خویش شتاب می کنید؟! ای کاش از خدا طلب آمرزش می کردید، شاید رحمت خدا شامل حالتان گردد و از عذاب نجات یابید.
گفتار صالح علیه السلام در این قوم اثر نکرد و آنان چنان در گرداب گمراهی غوطه ور و تسلیم خود سری های خود گشته بودند که به پیغمبر خدا گفتند: ما به تو و یارانت فال بد زده ایم و وجود شما را در اجتماع مضر می دانیم. سپس عده ای از قوم صالح گرد آمدند و سوگند یاد کردند که در دل شب تاریک، با شمشیر برهنه ناگهان به صالح و پیروانش حمله کنند و پس از این تصمیم، قرار گذاشتند که این نقشه محفوظ بماند و احدی از این راز با خبر نشود.
قوم صالح علیه السلام با این گمان نقشه قتل صالح و یارانش را طرح کردند و به فکر کشتن ایشان افتادند که اگر آنان را به قتل برسانند، از عذاب الهی محفوظ می مانند و از کیفری که بزودی آنان را فرا می گیرد، نجات می یابند ولی خدا به این خیره سران مهلت نداد و نقشه آنان را نقش بر آب کرد و مکر آنان را به خود شان باز گرداند و صالح از توطئه قوم خویش نجات یافت.
کیفر خدا به منظور تصدیق تهدید صالح و حمایت از رسالت او فرود آمد و صاعقه آسمانی قوم صالح را فرا گرفت تا به کیفر ستمگری خود برسند و به این ترتیب مخالفین صالح پس از صاعقه در خانه های خود به صورت جسمی بی جان در آمدند.
آری آن کاخهای بلند و محکم و آن ثروت سرشار و آن باغهای خرم و گسترده و آن خانه هایی که برای حفظ جان خود در دل سنگهای کوه تراشیده بودند، هیچکدام نتوانست از مرگ آنان جلوگیری کند.
صالح علیه السلام شاهد نزول عذاب بر قوم خود بود و پس از لحظاتی مشاهده کرد که بدنهای مخالفین او همه سیاه و خشکیده و خانه هایشان خراب گشته است، لذا از کنار آنان عبور کرد و با خاطری غمگین و روحی افسرده و قلبی سرشار از حسرت به آن اجساد خطاب کرده و گفت:” ای قوم من! بدون تردید رسالت خدای خود را به شما ابلاغ کردم و به شما پند دادم ولی شما از روی غرور و نادانی، ناصحان و خیرخواهان را دوست نمی داشتید”.
زندگینامه حضرت نوح (ع)
وى نوح فرزند لامک فرزند متوشلخ فرزند اخنوخ (ادریس) است. و نسب او به شیت فرزند آدم (ع) مىرسد تاریخ نویسان بر این باورند که حضرت نوح (ع) اولین رسولى است که خداى سبحان او را به سوى اهل زمین فرستاد، و به او فرمانداد تا قومش را آگاه کند و آنان را از عذاب خدا برحذر نماید .
چنان که در قرآن مجید آمده است : «ما نوح را به سوى قومش فرستادیم (وگفتیم) آگاه کن قومخود را قبل از آن که ایشان را عذابى دردناک بیاید»[1] .
و در آیة دیگرى آمده است :«و ما تا رسولى نفرستیم هرگز کسى را عذاب نکنیم»[2] .
در برخى از روایتها آمده است که نوح(ع) نخستین هشدار دهندة و رسول بود ولى از آیة :«و چون قوم نوح رسولان راتکذیب کردند آنها را غرق کردیم.» چنین بر مىآید، که قبل از نوح نیز فرستادگانى وجود داشتهاند .
امام محمّد باقر (ع) در حدیثى که صاحب کتاب اکمال الدین و اتمام النعمه روایتکرده است مىفرماید : «ما بین آدم و نوح ده نسل بود که همة آنان پیامبر بودند.»[3] . نام نوح (ع) درچهل و سه مورد در قرآن کریم ذکر شده است و داستان کامل او در بسیارى از سورههاى قرآن آمده است که از جملة این سورها، اعراف ، هود ، مؤمنون ، شعراء ، و قمر هستند . وهم چنین سورةخاصى به نام او وجود دارد. و تمام اینسوره اشاره دارد به بعثت ، رسالت و روش دعوت او و گفتگوهایى که با قومش داشتهاست.
پرستش بتها
پرستش بتها در بین قوم نوح رایج بود . و آنان در گمراهى و کفر بهسر مىبردند .پس خداوند نوح (ع) را به سوى قومش فرستاد، تا آنان را به سوى خدا دعوت کند. او چنین کرد و در میان آنان «نهصد و پنجاه سال درنگ کرد.» [4] ولیکن این مدت طولانى نتیجه بخش نبود .
تنها عده کمى از آنان به رسالت او ایمان آوردند ، و اکثریت قوم بر پرستش بتها باقىماندند؛ بتهایى که مشهورترین آنها «ود ، سواع، یغوث، یعوق، ویسرا » بودهاند.
نوح (ع) تمام تلاش خودرا به کاربست تا قوم خود را به راه راست بازگرداند. اما پندهاى وى تنها بر کفر و سرکشى آنان افزود. سرکشى آنان تا به این حد رسید که پدر به فرزند خود توصیه مىکرد تا هنگامىکه زنده است از نوح (ع) پیروى نکند .
دلایل روگردانى قوم نوح (ع):
نوح (ع) قومش را برحذر کرد که اگر به خداى یکتا ایمان نیاورند عذابى بر آنان فرود خواهد آمد .
نوح (ع) به سبب بیم از این که اگر قومش به خدا مشرک شوند در هلاکت مىافتند ، راههاى سعادت و نیکبختى را براى آنان بیان کرد . اما قوم وى به جاى این که به پندهاى او گوشبدهند و از او اطاعت کنند تا خدا وند آنان را شامل آمرزش و امداد خود گرداند، دچار غرور و گمراهى گشتند .
آنان نبوت او را انکار نمودند و وى را آزار دادند، و به او تهمت دروغ بستند. زیرا او را انسانى از قوم خود مىدیدند که مانند آنها مىخورد و مىآشامید . قوم نوح سپس او را گمراهشمردند و نیز گفتند که تنها فرومایگان قوم- یعنى فقرا و مساکین و مستضعفین - به او ملحق شدند .
قرآن کریم در این باره اشارهاى مىکند ومىفرماید: «پس آن عده از قومش که کافر شدند گفتند ما تو را جز انسانى مانند خود نمىبینیم و کسانى را که از تو پیروى کردند جز گروهى اراذل سادهلوح نمىبینیم ؛ وبراى شما فضیلتى نسبت به خود نمىبینیم بلکه شما را دروغگو تصوّر مىکنیم»[5] .
قرآن مجید هم چنین در ایة دیگرى مىفرماید : «اشراف قومش به او گفتند : ما تو را در گمراهى آشکارى مىبینیم؛ گفت اى قوم من! هیچگونه گمراهى در من نیست ؛ ولى من فرستادهاى از جانب پروردگار جهانیانم؛ رسالتهاى پروردگارم را به شما ابلاغ مىکنم و خیرخواه شما هستم ؛ و از خداوندچیزهایى مىدانم که شما نمىدانید.
آیا تعجب کردهاید که دستور آگاه کننده پروردگارتان بوسیلة مردى از شما به شما برسد ، تا (از عواقب اعمال خلاف) بیمتاندهد (و در پرتو این دستور) و پرهیزکارى پیشه کنید، شاید مشمول رحمت الهىگردید؟!»[6] .
با وجود این که اشراف و کافران مقابل دعوت او ایستادند ، اما نوح (ع) در مقابل به دعوت و فراخوان خود ادامه داد .ایشان در حالى که با وسایل مختلف و از طریق گفتگو سعى مىکرد آنان را قانع کند، انتظار پاداش عملش را به صورت مال یا مقام نداشت و تنها خواستة او پاداش وجزاى الهى بود.
اشراف و کفّار بین خود و بین فقرا و وتهیدستانى که از نوح تبعیت مىکردند تفاوتهاى مالى و اجتماعى مىدیدند و از قبول دعوتش امتناع مىنمودند. آنان شرطهایى براى نوح تعیین کردند؛ که مىبایست شرطها را به اجرا در بیاورد ، تا آنان ایمان بیاورند .
از جمله این که فقرا و مستمندان را ازخود دور کند و آنها را از دعوت خارج سازد. ولى نوح (ع) خواست آنان را نپذیرفت؛ زیرا فقرا به او و دعوتش ایمان آورده او براین باور بودند که بازگشت حقوق از دست رفتة شان که بوسیله طبقه ستمگر چپاول شده بود، بهدست نوح (ع) وبا دعوت او محقق مىشود .
نوح (ع) خواستة اشراف را نپذیرفت؛ زیرا به آنچه که انجام مىداد آگاه بود و بصیرت مند. و اشراف و کفار بههیچ وجه نمىتوانستند او را در صورتى که به آنان روى آورد از جزا و عقاب اخروى نجات دهند . روشى که نوح برگزید توانست تمایز و تفاوت طبقاتى (اجتماعى) را از بین ببرد، و تنها الگوى مورد قبول در تفاوت گذاشتن و برترى جویى را تقواى الهى ونزدیکى به خداوند قرارداد :
قرآن مجید کلام خدا نوح را چنین ذکر مىکند : «اى قوم من ! به من خبر دهید اگر من دلیل روشنى از پروردگارم داشته باشم ، و از نزد خودش رحمتى به من داده و بر شما مخفى مانده باشد، آیا ما مىتوانیم شما را به پذیرش این دلیل روشن مجبور سازیم ، با این که شما کراهت دارید ؟ ! اى قوم من بهخاطر این دعوت اجر و پاداشى از شمانمىطلبم؛ اجر من تنها بر خداست. و من، آنها را که ایمان آوردهاند ، بخاطر شما از خود طرد نمىکنم.
چرا که آنها پروردگارشان را ملاقات خواهند کرد (اگر آنها رااز خود برانم در دادگاه قیامت خصم من خواهند بود)؛ ولى شما را قومى جاهل مىبینم. اى قوم من چه کسى مرا در برابر (مجازات) خدا یارى مىدهد اگر آنان را طرد کنم ؟ آیا اندیشه نمىکنید ؟ !»[7] .
نوح در آیات زیر خود را به قومش هشداردهنده وبیم دهنده معرفى مىکند: «اى قوم من، من براى شما بیم دهنده آشکارىهستم.»[8] وى آنان را به پرستش خداوند دعوت مىنماید: «که خدا را پرستش کنید و از مخالفت او بپرهیزید و مرا اطاعت نمایید»[9] .
بطوریکه مطیع و فرمانبردار همه فرامین الهى باشند. نوح (ع) آنان را به تقواى الهى وپانهادن در مسیر راستین و مقیّد شدن به طاعت خداوند متعال دعوت نمود؛ چرا کهاو فرستاده و رهبرى است که نهى و فرمان او آنان را بهراه هدایت و استقامت دعوتمىنماید .
هم چنان که خداوند گناهان آنان را که با گناه کفر شروع شده و با آشوبگرى و جنایت در رفتار عملى منحرف ادامه یافته است مىبخشد ، و آنان را مهلت مىدهد و عذاب را تنها در وقت معلوم نازل مىنماید. این مساله در قرآن کریم چنین آمده است : «واگر چنین کنید خداوند گناهانتان را مىآمرزد و تا زمان معینى شما را عمر مىدهد ؛ زیرا اگر مىدانستید، هنگامى که اجل الهى فرا رسد ،تأخیرى نخواهد داشت»[10] .
نوح و پیگیرى دعوت
ألف ـ روش ادراکی:
نوح دعوت قومش را با وجود سختىهایى که فرا رویش بود ادامه داد. او نهاد و طبیعت دعوت خود را براى قوم خویش بیان نمود. امّا آنان بر نپذیرفتن دعوت بدون در نظرگرفتن عواقب و پیشآمدهاى حاصل از این مخالفت اصرار نمودند؛ و از او درخواست کردند تا اگر در دعوت خویش راستگو ست عذابى بر آنان فرود آورد. نوح با ایمان مطلق خود این مسأله را تنها بهخداوند متعال واگذار نمود.
چون او هر آن چه را که اراده کند انجام مىدهد، و اگر خواسته او چنین باشد هیچکسى را توان منع آن نیست. واگر مشیت الهى بر این باشد که گمراه بمانند آن گاهپندهاى نوح نیز سودى نخواهد بخشید.
«گفتند اى نوح با ما مجادله کردى و زیاد هم مجادله کردى ! اکنون اگر راست مىگویى ، آنچه را (از عذاب الهى) به ما وعده مىدهى بیاور!»
گفت : اگر خدا آنرا بر سر شما آورد ؛ و شما قدرت فرار (از آن را) نخواهید داشت ! (امّا چه سود که) هرگاهخدا بخواهد شما را (بهخاطر گناهانتان) گمراه سازد ، و من بخواهم شما را اندرز دهم، اندرز من سودى بهحالتان نخواهد داشت. او پروردگار شماست و به سوى او بازگردانده مىشوید»[11] .
نوح هیچ فرصتى را ـ چه در روز باشد و چه در شب ـ از دست نمىداد. نوح گفت : «پروردگارا ! من قوم خود را شب و روز (به سوى تو) دعوت کردم»[12] ولى دعوت ونصیحت او جز بر فرار آنان نیفزوده اعراض و مخالفت آنان به جایى رسید که {انگشتانشان را در گوشهاىشان فرو مىکردند و لباسهاىشان را بر بدن خود مىپیچیدند» و بر آن نافرمانى اصرارى ورزیدند.»[13]
نوح (ع) دعوت را وابسته و مقید به یک روش نکرد. تا جائى که تمام راههایى را که معتقد بود او را به نتیجه مىرساند به کار بست. اوپنهان و آشکارا دعوت نمود قرآن سخن او را چنین بازگو مىکند:«سپس من آنان را با صداى بلند به اطاعت فرمان تو دعوت کردم سپس آشکارا و نهان (حقیقت توحید و ایمانرا) براى آنان بیان داشتم»[14] وى در این راه شیوههاى تشریعى را براى محقق ساختن ایمان آنان به کار گرفت. او به آنان یاداور شد که این خداوند است که روزى و اموال را به سوى مىفرستد تا از آن بهرهمند شوند.
و براى آنان بهشتها و رودها معین مىکند، و این مسئله را با آمرزش از سوى خداى بخشنده و مهربان در ارتباط قرار مىدهد: «به آنان گفتم از پروردگار خویش آمرزش بطلبید که او بسیار آمرزندهاست ، تا بارانهاى پر برکت آسمان را پى در پى براى شما فرستد و شما را با اموال وفرزندان فراوان کمک کند و باغهاى سرسبز و نهرهایى جارى در اختیارتان قرار دهد»[15].
نوح (ع) مشاهده کرد که گفتگو و نصایحش فایده و ثمرهاى ندارد . بویژه پس از اینکه آثار مثبت استغفار و مسائلى را که بر آن مترتب مىشود از جمله سعادت دنیا را براى آنان بیان کرده بود .
او سپس توجه آنان را به سوى قدرت الهى معطوف ساخت؛ شاید که به عظمت الهى و قدرتش ایمان بیاورند ! او به عظمت وقدرت خداوند اشاره کرد؛ که آنان را به صورتهاى مختلف (نطفه، سپس خون بسته، سپس پارهاى گوشت) آفرید، سپس آنها را پیوند داد: «شما را چه مىشود که براى خداوند عظمت قائل نیستید، در حالى که شما را در مراحل مختلفآفرید»[16].
نوح (ع) به این کونهها اکتفا نکرد . بلکه در دعوتش به وسائل حسى نیز روى آورد، او به آفرینش سیارات و آسمانهاى هفت گانه که خداوند «ماه را در میان آن ها مایة روشنایى و خورشید را چراغ فروزانى قرار داده است اشارة کرد»[17].
او سپس به بیان آفرینش انسان و راه به وجود آمدن غذاى او از زمینى که بعد از مرگ برگشتن به سوى آن اجتناب ناپذیر است پرداخت و نیز این را یادآور شد که پس از این، آنها را براى حسابرسى در روز قیامت از زمین خارج مىکنند: «و خداوند شما را هم چون گیاهى از زمین رویاند ، پس شما را به همین زمین باز مىگرداند ، و بادیگر شما را خارج مىسازد»[18] .
ب ـ برخورد :
دعوت نوح با وجود پاى بندى به روشهاى منطقى چه در توضیح و چه در بیان دلایل راه به جاى نبرد. قوم او از آن روشها آزرده خاطر شدند و او را تکذیب نموده، و او را دیوانه قلمداد نمودند. آنان به این وسیله کوشیدند مانعى میان او و رسالتش ایجاد کنند و د صورتى که نوح پافشارى مىنمود آنان با استفاده از تهدید و ارعاب و آزار او را منع مىکردند «گفتند اى نوح اگر (از حرفهایت) دست برندارى سنگباران خواهى شد»[19] ولى نوح هرگز به این تهدیدها اهمیت نداد بلکه با ایمان راسخ و اعتماد بر خدا به آنان پاسخداد . «پس بر خدا توکل کردم» زیرا آنان قادر به آزار رساندن به او نبودند :«شما فکر خود و قدرت معبودهایتان را جمع کنید ؛ پس هیچ چیز درکارتان پوشیده نماند ؛ سپس به حیات من پایان دهید ، و (لحظهاى)مهلتم دهید ! (امّا توانایى ندارید) .
و اگر (از قبول دعوتم) روى بگردانید (کار نادرستى کردهاید ؛ چه این که) من از شما مزدى نمىخواهم ؛ مزد من ، تنها برخداست؛ و من مامورم که از مسلمین (تسلیم شدگان در برابر فرمان خدا) باشم»[20] .
با وجود رخ نمودن حوادث و پیش آمدها قوم نوح به خداوند ایمان نیاوردند. او راهها و روشهاى به کار بسته شده را در مقابل عناد قوم خود عاجز و هیچ راهى را در اصلاح آنان سود بخش ندید . پس شکایت قوم خود را بهخداوند متعال نمود «گفت : پروردگارا ! قوم من مرا تکذیب کردند ، اکنون میان من و آنان جدایى بیفکن ، و مرا و مؤمنانى را که با ما هستند رهایى بخش.»[21]
بدین ترتیب درهاى مبارزه بهصورت کامل گشوده شد ، و گروه ایمان و کفر را فرا گرفت. و نوح در مراحل پایانى قومش را به هلاکت نفرین کرد . بلکه افزون بر این فرزندان کسانى را که دعوتشرا نپذیرفته بودند نیز نفرین نمود «و نوح عرض کرد، پروردگارا هیچ یک از کافران را بر روى زمین باقى مگذار . چرا که اگر باقى گذارى بندگانت را گم راه کنند، و جز فاجر کفران بیشهاى به بار نیاورند.»[22]
وسیلههاى نجات و استجابت دعا
خداوند دعاى نوح (ع) را مستجاب کرد . و براى او و مؤمنینى که همراهش بودندوسیلة نجات را فراهم کرد . وقتى گفتارش را با کافران به پایان رساند و تصمیم خودرا گرفت ، خداوند به او امر کرد که از تکذیب و آزار کافران ناراحت نشود، زیرا که آنان سرنوشت اجتناب ناپذیرشان را که غرق شدن است خواهند چشید. سپس به او امر کرد که یک کشتى را با کمال دقّت بسازد . و بعد از اینکه ساختن کشتى به پایان رسید با کسانى که بر کفر اصرار ورزیدند، حتى اگر از نزدیکترین افراد او باشد سخن نگوید:«ما به نوح وحى کردیم که کشتى را زیر نظر ما و مطابق وحى ما بسازد.» [23] .
نوح (ع) شروع به ساختن کشتى کرد . و قومش بهخاطر نادانى از عاقبت کار شروع بهتمسخر کردند . در حالى که نمىدانستند بهزودى خودشان در معرض تمسخر قرارخواهند گرفت .
طوفان، و غرق شدن قوم نوح
وقتى نوح (ع) ساختن کشتى را به پایان رساند . نشانههاى شروع عذاب ظاهر شد . آب از درون زمین جوشید . و خداوند به او امر کرد که از چهار پایان زمین یک زوج (نر و ماده) را با خود حمل کند . تا این حیوانات بعدها حیواناتى دیگر را به وجود آورند . هم چنین به او امر کرد که همة خانواده و نزدیکانش و اندک مؤمنانى را که با او بودند ، به استثناى آنان که کفر ورزیدند باخود حمل کند:
« و هنگامى کهفرمان ما (براى غرق آنان) فرا رسد و آب از تنور بجوشد (که نشانة فرا رسیدن طوفان است) از هر یک از انواع حیوانات یک جفت در کشتى سوار کن و هم چنینخانوادهات را، مگر آنان که قبلاً وعدة هلاکشان داده شده (همسر و فرزند کافرت) ؛ و دیگردربارة ستمگران با من سخن مگو که آنان همگى هلاک خواهند شد.»[24]
هنگامى که ساختن کشتى با عنایت خداوند و از طریق وحى به پایان رسید،کسانىکه ایمان آوردند سوار شدند؛ و این کار به پایان نرسید مگر با یاد خدا ؛ چرا که کشتى واسطهاى بیش نبود؛ زیرا راه برنده و نیرو دهندة حقیقى خداوند است؛ که در آنهنگام که آنان را از هلاکت نجات داد؛ وآنان را به مغفرت وسیع خدا و رحمت او به بندگان مؤمن متوجه ساخت:
او گفت «به نام خدا بر آن سوار شوید و هنگام حرکت و توقف کشتى یاد او کنید که پروردگارمآمرزنده و مهربان است .»[25] کشتى بعد از این که ارتفاع آب به ارتفاع و بلندى کوهها گشت به راه افتاد : « و آن کشتى آنها را از میان امواجى هم چون کوهها حرکت مىداد.»[26]
نوح (ع) سپس از آنکه از ایمان آوردن آنان مایوس گشت ، واحساس نمود که او دیگر «مغلوب» شده است دست به نیایش پرداخت و گفت: «خداوندا من مغلوب گشتهام پس مرا پیروز کن.»[27]
نوح (ع) پیروزى را بر قومش مىخواست؛ زیرا با این پیروزى پیروزى توحید بر بت پرستى محقق خواهد شد.
هیجان عاطفى پدر
نوح (ع) در میان طوفان پسرش را که اصرار بر کفر مىکرد بهیاد آورد . از این رو عاطفة پدرانه در نوح برانگیخته شد. او پسرش را صدا کرد تا بههمراه خانواده سوار برکشتى شود . امّا پسر پاسخى به درخواست پدر نداد ؛ و گمان کرد چیزى که اتفاق افتاده عارضهاى طبیعى است که به سرعت از بین خواهد رفت؛ ولیکن پیشبینى فرزند اشتباه بود .
او کوشش کرد که با وسیله قرار دادن کوه خود را نجات دهد .« امروز جز به لطف او هیچ راه نجاتى نیست»[28] . شدّت آب و ارتفاع موج مانع از آن شد که پسر نوح به آرزو و خواسته خود برسد «و او در زمره غرق شدگان قرار گرفت»[29].
نوح (ع) بر فرزندش احساس دلسوزى کرد. از خداوند خواست که پسرش را از هلاکت نجات دهد . ولى خداوند دعاى او را مستجاب نکرد، و براى نوح تبیین کرد که پسر او برگناه و معصیت اصرار داشت و از جملة کسانى نبوده که قرار بود نجات پیدا کنند . «نوح به پروردگارش عرض کرد : پروردگارا پسرم از خاندان من است ؛ و وعدة تو حقّ است ؛ و تو از همه حکم کنندگان برترى»[30] ولکنخداى سبحان براى نوح (ع) مسأله را چنین بازگو نمود که فرزندت از عذاب نجات نمىیابد زیرا وى عملناشایستى را انجام دادهاست «فرمود: اى نوح او از خاندان تو نیست، او را عمل غیر صالحى است ؛ پس آنچه را از آن آگاه نیستى از من مخواه ؛ من به تو اندرز مىدهم تا از جاهلان نباشى»[31] . نوح این چنین پاسخ داد :«پروردگارا من به تو پناه مىبرم که از تو چیزى بخواهم که از آن آگاهى ندارم، و اگر مرا نبخشى و بر من رحم نکنى از زیانکاران خواهم بود.»[32]
از این رو نوح در رابطه با پیوند با خویشان و نزدیکان به ما این درس را مىآموزد که هر چند صلة رحم و پیوند خانوادگى محکم باشد اگر مشروط به ایمان به خدا و گام گذاشتن در راه درست و پیمودن آن نباشد بىارزش است .
پایان طوفان
هنگامى که کافران بر اثر طوفان هلاک شدند، و نوح (ع) از وجود قومش نجات یافت، خداوند به زمین امر کرد که آب را فرو ببرد، و به آسمان فرمان داد که از ریزش باران دست بکشد . بنابراین آب از روى زمین فروکش کرد ، و کشتى بر بالاى کوهى به نام «جودى» پهلو گرفت .
در این هنگام با زبان قدرت الهى به کافران هلاک شده ندا داده شد که ظالمین از رحمت و آمرزش خداوند به دور هستند .
خداوند به نوح دستور داد تا ار کشتى به زمین فرود آید . کشتى در سرزمین موصل با لطف و عنایت خدا به زمین نشست . و خداوند به نوح و کسانى که به او ایمان آورده و به همراه فرزندانشان با وى در کشتى بودند وعده داد که نسل هاى آنان ادامه خواهد یافت و امتهاى با ایمان متعددى از آنان به وجود خواهند آمد ، و امتهاى دیگرى نیزکه به زندگى دنیوى و برکات آن مشغول خواهند شد نیز در این دنیا زندگى خواهند کرد؛ ولى آنان پس از مدتى از راه حق گمراه خواهند شد و شیطان براى گمراهى آنان کوشش خواهد کرد . که این باعث وقوع عذاب خداوند بر آنان در دنیا و آخرت منجر خواهد شد .
«گفته شد : اى نوح ! با سلامت و برکاتى از ناحیه ما بر تو و بر تمام امتهایى که با تواند فرود آى، و امتهایى نیز هستند که ما آنان را از نعمتها بهرهمند خواهیم ساخت ، سپس عذاب دردناکى از سوى ما به آنها مىرسد.»[33]
حضرت یعقوب فرزند حضرت اسحاق علیه السلام و نوه حضرت ابراهیم علیه السلام از پیامبران است وسرسلسله ملتی به نام بنی اسرائیل می باشد.
نام او در قرآن کریم 16 مرتبه در سوره های بقره، آل عمران، نساء، انعام، هود و یوسف آمده و در سوره های آل عمران و مریم هم دو مرتبه به نام اسرائیل آمده است. چنان چه یکی از نام های او هم اسرائیل می باشد. نام مادر او رفقه و نام دو همسر او لیا و راحیل است. این پیامبر بزرگ، دارای علم و دانش زیادی بود که از طرف خدا به صورت “علم لدنی” به او داده شده بود. حضرت یعقوب با برادر خود عیسو دو قلو بودند. او نسبت به یعقوب که از هر جهت ممتاز بود ،حسادت داشت، از این رو یعقوب به شهر فدان آرام نزد دائی خود “لابان” رفت و بیشتر عمرش را در آن جا به چوپانی گذراند و دو همسرش که دو خواهر بودند، دختران همان دائی بودند. (البته این جریان، قبل از اسلام بود و بعد از اسلام دیگر به این امر اجازه داده نشد، اگرچه در بعضی از اخبار آمده که یعقوب، خواهر دوم را بعد از فوت همسر اول خود گرفته است.) او از همسرانش دوازده پسر داشت که یکی ازآنها، حضرت یوسف علیه السلام می باشد که پدر به او شدیدا علاقه داشت و همین محبت زیاد، باعث شد که پسران دیگرش به او حسادت کنند. آن ها یوسف را به بیابان بردند و در چاه انداختند و نزد پدر برگشتند و به دروغ چنین گفتند که گرگ یوسف را خورد.
یعقوب علیه السلام، سالیان درازی در فراق یوسف گریه کرد و سوخت تا این که نابینا شد. در تاریخ گفته شده که این فراق 50 سال بود که بعد از جریانات مفصلی که برای یوسف پیش آمد، این پدر و پسر، به وصال یکدیگر رسیدند. او پس از رنجها و ناملایمات و مشقات زیادی که در زندگی دید، درسن 140 یا 147 سالگی در مصر از دنیا رفت.
حضرت یعقوب قبل از فوتش، فرزندانش را جمع کرد و در حق همگی آنها دعا کرد و آنها را به یکتا پرستی و توحید خدا و دین و آئین جدش، ابراهیم سفارش نمود و از آنها بر این آئین اقرار گرفت و به حضرت یوسف وصیت کرد که جنازه او را به بیت المقدس ببرد و در کنار قبر پدر و پدربزرگش دفن کند. یوسف هم به این وصیت عمل کرد. وقتی که پدرش ازدنیا رفت، مدت زیادی برای او عزاداری کردند. سپس با غلامان مصری خود، او را به فلسطین حرکت دادند و در کنار همان قبور، دفن کردند و بعد به مصر برگشتند.
بر گرفته از :
تاریخ انبیاء، تالیف سید هاشم رسولی محلاتی، صفحه 219 به بعد
منشور جاوید، تالیف جعفر سبحانی، جلد11، صفحه 325
حضرت یوسف (ع)
یعقوب پیامبر خدا ، در کنعان زندگی میکرد. یعقوب دوازده پسر داشت، که کوچکترین آنها یوسف و بنیامین بودند. این دو برادر از زن دوم یعقوب به اسم راحیل بودند که همسری مهربان و فداکار بود. وقتی راحیل دومین فرزندش را که به دنیا آورد، از دنیا رفت. این اتفاق برای یعقوب خیلی دردناک بود. یوسف و بنیامین هم از مرگ مادرشان خیلی رنج میبردند و غصه میخوردند. برای همین یعقوب به آنها بیشتر از قبل توجه و محبت میکرد.
یعقوب روز به روز علاقهاش به یوسف بیشتر میشد. یوسف پسری دوست داشتنی بود. او چهره ای بسیار زیبا و قلبی بینهایت مهربان داشت. اما برادران ناتنی یوسف ، به او حسودی میکردند و دوست نداشتند که پدرشان به او محبت کند.
یک شب یوسف خواب عجیبی دید.
صبح با عجله پیش پدرش یعقوب رفت و گفت: " دیشب من خواب دیدم که خورشید و ماه و یازده ستاره از آسمان پایین آمدند دور من حلقه زدند و در برابر من سجده کردند."
یعقوب که معنی خوابها را میدانست یوسف را در آغوش گرفت و به اوگفت: "پسرم این خواب نشان میدهد که تو در آینده به قدرت میرسی و همه به تو احترام میگذارند. منظور از آن یازده ستاره برادرانت هستند. و خورشید و ماه هم من و مادرت راحیل هستیم. خداوند تو را به پیامبری انتخاب خواهد کرد و آیندهی خوبی در انتظار توست. اما یادت باشد که خوابت را برای هیچ کس تعریف نکنی .
این خواب باعث شد که علاقه یعقوب به یوسف خیلی بیشتر از قبل شود. از طرف دیگر برادران یوسف خیلی از این وضع ناراحت بودند و حسادت آنها نسبت به یوسف کم کم به دشمنی تبدیل شد.
آنها به این نتیجه رسیده بودند که یوسف علت اصلی کم توجهی پدر به آنهاست و باید هر طور شده یوسف را از پدر دور کنند. تقریباً همهی برادران یوسف بر این عقیده بودند که او را بکشند یا به سرزمینی دور ببرند و او را همانجا رها کنند تا از گرسنگی و تشنگی هلاک شود.
اما یکی از برادران به نام روبین، با این کار مخالفت کرد و گفت: " من فکر بهتری دارم. اگر میخواهید او را از پدر دور کنید، او را در یک چاه بیندازید تا کاروانهایی که برای بردن آب میآیند او را ببینند و با خود ببرند." بعد از گفتگوهای زیاد بالاخره همگی نظر روبین را قبول کردند و قرار شد هر چه زودتر نقشه خود را اجرا کنند. غروب همان روز، وقتی از صحرا برگشتند، پیش یعقوب رفتند و گفتند: " پدرجان! مدتهاست که یوسف به گردش و تفریح نرفته است. بگذارید او فردا با ما به کوه و دشت بیاید و از تماشای طبیعت لذت ببرد."
یعقوب در جواب گفت: "فرزندان عزیزم! دوری از یوسف برای من خیلی سخت است. از طرفی یوسف هنوز کوچک است و من می ترسم که شما نتوانید خوب از او مراقبت کنید و حیوانات وحشی به او حمله کنند."
برادران یوسف با این حرف حسادتشان بیشتر شد و با اینکه خیلی عصبانی شده بودند اما به روی خودشان نیاوردند و گفتند: " پدر جان! ما حالا جوانهای بزرگ و نیرومندی شده ایم و با تمام وجود از یوسف مراقبت میکنیم. ما نمیگذاریم هیچ اتفاقی برای او بیفتد."
آنقدر اصرار کردند تا بالاخره یعقوب راضی شد. برادران از اینکه توانسته بودند مرحله ی اول نقشه شان را اجرا کنند خیلی خوشحال شدند.
صبح روز بعد برادرهای یوسف پیش او رفتند و شروع به ناز و نوازش او کردند. آنها با چرب زبانی به یعقوب اطمینان دادند که کاملاً مواظب برادر کوچکشان هستند و بعد خدا حافظی کردند و به راه افتادند اما این محبت ظاهری خیلی زود به پایان رسید. برادران کینه توز وقتی کاملاً از خانه دور شدند، شروع کردند به آزار و اذیت یوسف. وقتی یکی از آنها یوسف را میزد، یوسف به دیگری پناه میبرد. اما دیگری هم به جای پناه دادن به یوسف او را مسخره میکرد و کتک میزد. برادران سنگدل، یوسف را کنار چاهی بردند، پیراهنش را به زور از تنش در آوردند و بعد او را داخل چاه انداختند.
چاه خیلی عمیق بود، اما یوسف به لطف خدا هیچ آسیبی ندید. برادرهای بدجنس، کمی دورتر نشستند و منتظر شدند. کاروانی خسته و تشنه از راه رسید. یکی از افراد کاروان برای برداشتن آب به کنار چاه آمد، سطل را داخل چاه انداخت و بعد از چند لحظه شروع به بالا کشیدن آن کرد، سطل خیلی سنگین شده بود. یوسف از این فرصت استفاده کرده و خود را به سطل آویزان کرد. مرد با زحمت زیاد سطل را بالا کشید. وقتی چشمش به یوسف افتاد، با هیجان فریاد زد: " بیایید ببینید چه چیزی پیدا کردهام! یک نوجوان!"
آنها تصمیم گرفتند یوسف را با خود به مصر ببرند و به عنوان برده در بازار بفروشند برادران یوسف که از دور این ماجرا را میدیدند به سمت آنها دویدند و گفتند: " این نوجوان بردهی ما ست، ولی چون خوب کار نمیکند حاضریم او را به شما بفروشیم."
افراد کاروان قبول کردند و یوسف را به قیمتی ارزان خریدند. کاروان، به طرف مصر حرکت کرد و برادران یوسف که بسیار خوشحال شدند.
بعد از مدتی که مطمئن شدند کاروان از آنجا دور شده و یوسف دیگر نمیتواند برگردد، حیوانی را سر بریدند و مقداری از خون آن را روی پیراهن یوسف ریختند و بعد به طرف خانه به راه افتادند. هوا داشت تاریک میشد که به خانه رسیدند. پدر که بیصبرانه منتظر رسیدن فرزند عزیزش بود، بچههایش را از دور دید و به طرفشان دوید. اما هر چه نگاه کرد یوسف را در بین آنها ندید. یعقوب تکان سختی خورد. بر خود لرزید و پرسید:" عزیزان من! پس یوسف کجاست؟"
تا یعقوب این جمله را گفت، فرزندانش زیر گریه زدند و در حالیکه به دروغ اشک میریختند، گفتند: " ما مشغول بازی بودیم. چون یوسف کوچک بود و نمیتوانست با ما مسابقه بدهد، او را کنار وسایلمان گذاشتیم . اما آنقدر سرگرم مسابقه شدیم که نفهمیدیم گرگ به برادرمان حمله کرده و او را خورده است."
بعد برای اینکه حرفشان را ثابت کنند، پیراهن یوسف را که خودشان خون آلود کرده بودند، به یعقوب نشان دادند. پدر هوشیار و با تجربه همینکه چشمش به پیراهن خون آلود اما سالم یوسف افتاد، همه چیز را فهمید. چون اگر گرگ واقعاً یوسف را دریده بود، باید پیراهن از چند جا پاره میشد. اما آن پیراهن کوچکترین خراشی هم نداشت. برای همین رو به فرزندانش کرد و گفت: "شما دروغ میگویید. کینه و دشمنی شما باعث شد که یوسف را از من دور کنید."
یعقوب با وجود غم و غصه فراوان ناامید نشد و از خدا یاری خواست و گفت: " اگر چه دوری از یوسف برایم زجر آور است ولی امیدوارم روزییوسف را دوباره سلامت ببینم!"
از آن سو کاروانی که یوسف را خریده بود وارد مصر شد و یوسف را به عزیز مصر فروخت. یوسف در خانهی عزیز مصر در آسایش و راحتی کامل بود. او خدا را شکر کرد و هیچوقت کاری بر خلاف دستور خداوند انجام نداد. بعدها او به مقام پیامبری رسید و یکی از فرمانروایان مصر شد. اما قدرت و ثروت، باعث نشد که او پدر و خانوادهاش را فراموش کند. مدتی بعد کشور مصر دچار خشکسالی شد برای همین مردم از نقاط دور و نزدیک به نزد یوسف میآمدند تا آذوقه بگیرند روزی برای حضرت یوسف خبر آوردند: یازده مرد که همه برادر هستند، آمدهاند تا از شما قدری گندم و غلات بگیرند. حضرت یوسف از نشانیهایی که به او دادند فهمید که آنها برادرانش هستند، اجازه داد تا وارد شوند. برادران که پس از چهل سال حضرت یوسف را میدیدند نشناختند. اما وقتی او را شناختند، از کرده خود پشیمان و شرمگین شدند، اما حضرت یوسف آنها را هم بخشید و از حال پدر پرسید. چندی نگذشت که آنها را با کاروانی از خوار و بار و یک پیراهن از خود به سوی پدر راهی کرد. یعقوب وقتی پیراهن حضرت یوسف را روی چشمهایش انداخت، بینا شد. به این ترتیب، یعقوب فهمید که صبر و بردباری بعد از چهل سال نتیجه داده است.
.: Weblog Themes By Pichak :.