اسفند 92 - قیدار شهر جد پیامبراسلام
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وب

لینک دوستان
جستجوی وب
برچسب‌ها وب

 مسوول مرکز مدیریت راه های استان زنجان گفت: تردد خودروها در سه محور ارتباطی این استان به خاطر وجود مه غلیظ ، عدم دید کافی و لغزندگی سطح جاده ، به کندی و با احتیاط بیشتر انجام می گیرد.


مسعود خوشکام، روز پنجشنبه در گفت و گو با خبرنگار ایرنا افزود: رانندگانی که قصد عبور از?محورهای زنجان - دندی ، زنجان -طارم و سلطانیه - خدابنده?، را دارند بهتر است با دقت و سرعت مطمئنه حرکت کنند.

وی از رانندگان خواست برای تردد در این سه محور ارتباطی ، حتما وسایط نقلیه خود را به خاطر بارش پراکنده برف و باران به زنجیر چرخ و دیگر تجهیزات زمستانی مجهز کنند.

خوشکام ، اظهار کرد: در اتوبان ?زنجان - تبریز و زنجان - قزوین? نیز حجم بار ترافیکی نسبت به روزهای قبل شدیدا افزایش یافته و لازم است رانندگان خودروها با صبر و حوصله بیشتری رانندگی کنند تا حادثه تلخ و ناگوار برای خود و دیگران پیش نیاید.

مسوول مرکز مدیریت راه های استان زنجان گفت: رانندگان وسایط نقلیه ای که قصد توقف در محورهای ارتباطی را دارند لازم است در پارکینگ های تعبیه شده به این کار اقدام کنند تا خطرساز نشود.




تاریخ : پنج شنبه 92/12/29 | 4:24 عصر | نویسنده : یدالله نجفی | نظر

با سلام و احترام

یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبرالیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال
حلول سال نو و بهار پرطراوت را که نشانه قدرت لایزال الهی و تجدید حیات طبیعت می باشدبه تمامی دوستان بزرگوارم در این شبکه اجتماعی و همه هموطنان عزیزم در سراسر این کره خاکی تبریک و تهنیت عرض نموده و سالی سرشار از برکت ،معنویت و موفقیت را ظل توجهات حضرت بقیه الله الاعظم (غج) آرزومندم.

از کنار حرم مطهر حضرت قیدار نبی(ع) دعا گویتان هستم.

ارادتمند:مدیر وب قیدار شهر جد پیامبر اسلام 




تاریخ : پنج شنبه 92/12/29 | 8:44 صبح | نویسنده : یدالله نجفی | نظر
 

وَ اذْکُرْ عَبْدَنَا أَیُّوب إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنى مَسنىَ الشیْطنُ بِنُصبٍ وَ عَذَابٍ(41)
ارْکُض بِرِجْلِک هَذَا مُغْتَسلُ بَارِدٌ وَ شرَابٌ(42)
وَ وَهَبْنَا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُم مَّعَهُمْ رَحْمَةً مِّنَّا وَ ذِکْرَى لاُولى الاَلْبَبِ(43)
وَ خُذْ بِیَدِک ضِغْثاً فَاضرِب بِّهِ وَ لا تحْنَث إِنَّا وَجَدْنَهُ صابِراً نِّعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ(44)
  41?  به یاد آور بنده ما ایوب را آن زمان که پروردگار خود را ندا داد که : شیطان مرا دچار عذاب و گرفتارى کرد.
42?(بدو گفتیم پاى خود به زمین بکش ، که آب همین جا نزدیک توست ، آبى خنک . در آن آب تنى کن و از آن بنوش .
43?و اهلش را با فرزندانى به همان تعداد و دو برابر فرزندانى که داشت به او بدادیم تا رحمتى باشد از ما به او و تذکرى باشد براى خردمندان .
44?و نیز به او گفتیم : حال که سوگند خورده اى که همسرت را صد ترکه چوب بزنى ، تعداد صد ترکه به دست بگیر و آنها را یک بار به زنت بزن تا سوگند خود نشکسته باشى . ما ایوب را بنده اى خویشتن دار یافتیم ، چه خوب بود همواره به ما رجوع مى کرد.(از سوره مبارکه ص)

سرگذشت ایوب (ع)
1?داستان ایوب (ع ) از نظر قرآن
در قرآن کریم از داستان آن جناب به جز این نیامده که : خداى تعالى او را به ناراحتى جسمى و به داغ فرزندان مبتلا نمود، و سپس ، هم عافیتش داد، و هم فرزندانش را و مثل آنان را به وى برگردانید و این کار را به مقتضاى رحمت خود کرد، و به این منظور کرد تا سرگذشت او مایه تذکر عابدان باشد.

 

.

2?ثناى جمیل خداى تعالى نسبت به آن جناب
خداى تعالى ایوب (علیه السلام ) رادر زمره انبیا و از ذریه ابراهیم شمرده ، و نهایت درجه ثنا را بر او خوانده و در سوره ((ص)) او را صابر، بهترین عبد، و اواب خوانده است

3?داستان آن جناب از نظر روایات
در تفسیر قمى آمده که پدرم از ابن فضال ، از عبد اللّه بن بحر، از ابن مسکان ، از ابى بصیر، از امام صادق (علیه السلام ) چنین حدیث کرد که ابو بصیر گفت : از آن جناب پرسیدم گرفتاریهایى که خداى تعالى ایوب (علیه السلام ) را در دنیا بدانها مبتلا کرد چه بود، و چرا مبتلایش کرد؟ در جوابم فرمود: خداى تعالى نعمتى به ایوب ارزانى داشت ، و ایوب (علیه السلام)همواره شکر آن را به جاى مى آورد، و در آن تاریخ شیطان هنوز از آسمانها ممنوع نشده بود و تا زیر عرش بالا مى رفت . روزى از آسمان متوجه شکر ایوب شد و به وى حسد ورزیده عرضه داشت : پروردگارا! ایوب شکر این نعمت که تو به وى ارزانى داشته اى به جاى نیاورده ، زیرا هر جور که بخواهد شکر این نعمت را بگذارد، باز با نعمت تو بوده ، از دنیایى که تو به وى دادهاى انفاق کرده ، شاهدش هم این است که : اگر دنیا را از او بگیرى خواهى دید که دیگر شکر آن نعمت را نخواهد گذاشت . پس مرا بر دنیاى او مسلط بفرما تا همه را از دستش بگیرم ، آن وقت خواهى دید چگونه لب از شکر فرو مى بندد، و دیگر عملى از باب شکر انجام نمى دهد. از ناحیه عرش به وى خطاب شد که من تو را بر مال و اولاد او مسلط کردم ، هر چه مى خواهى بکن .
امام سپس فرمود: ابلیس از آسمان سرازیر شد، چیزى نگذشت که تمام اموال و اولاد ایوب از بین رفتند، ولى به جاى اینکه ایوب از شکر بازایستد، شکر بیشترى کرد، و حمد خدا زیاده بگفت . ابلیس به خداى تعالى عرضه داشت : حال مرا بر زراعتش مسلط گردان . خداى تعالى فرمود: مسلطت کردم . ابلیس با همه شیطانهاى زیر فرمانش بیامد، و به زراعت ایوب بدمیدند، همه طعمه حریق گشت . باز دیدند که شکر و حمد ایوب زیادت یافت . عرضه داشت : پروردگارا مرا بر گوسفندانش مسلط کن تا همه را هلاک سازم ، خداى تعالى مسلطش کرد. گوسفندان هم که از بین رفتند باز شکر و حمد ایوب بیشتر شد. ابلیس عرضه داشت : خدایا مرا بر بدنشمسلط کن ، فرموده مسلط کردم که در بدن او به جز عقل و دو دیدگانش ، هر تصرفى بخواهى بکنى . ابلیس بر بدن ایوب بدمید و سراپایش زخم و جراحت شد. مدتى طولانى بدین حال بماند، در همه مدت گرم شکر خدا و حمد او بود، حتى از طول مدت جراحات کرم در زخمهایش افتاد، و او از شکر و حمد خدا باز نمى ایستاد، حتى اگر یکى از کرمها از بدنش مى افتاد، آن را به جاى خودش برمى گردانید، و مى گفت به همانجایى برگرد که خدا از آنجا تو را آفرید. این بار بوى تعفن به بدنش افتاد، و مردم قریه از بوى او متاءذّى شده ، او را به خارج قریه بردند و در مزبله اى افکندند.
در این میان خدمتى که از همسر او – که نامش ((رحمت)) دختر ((افراییم)) فرزند یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم (علیهم السلام ) بود – سرزد این که دست به کار گدایى زده ، هر چه از مردم صدقه مى گرفت نزد ایوب مى آورد، و از این راه از او پرستارى و پذیرایى مى کرد.
امام سپس فرمود: چون مدت بلا بر ایوب به درازا کشیده شد، و ابلیس صبر او را بدید، نزد عده اى از اصحاب ایوب که راهبان بودند، و در کوهها زندگى مى کردند برفت ، و به ایشان گفت : بیایید مرا به نزد این بنده مبتلا ببرید، احوالى از او بپرسیم ، و عیادتى از او بکنیم . اصحاب بر قاطرانى سفید سوار شده ، نزد ایوب شدند، همین که به نزدیکى وى رسیدند، قاطران از بوى تعفن آن جناب نفرت کرده ، رمیدند. بعضى از آنان به یکدیگر نگریسته آنگاه پیاده به نزدش شدند، و در میان آنان جوانى نورس بود. همگى نزد آن جناب نشسته عرضه داشتند: خوبست به ما بگویى که چه گناهى مرتکب شدى ؟ شاید ما از خدا آمرزش آن را مسالت کنیم ، و ما گمان مى کنیم این بلایى که تو بدان مبتلا شده اى ، و احدى به چنین بلایى مبتلا نشده ، به خاطر امرى است که تو تاکنون از ما پوشیده مى دارى .
حضرت ایوب (علیه السلام ) گفت : به مقربان پروردگارم سوگند که خود او مى داند تاکنون هیچ طعامى نخورده ام ، مگر آنکه یتیم و یا ضعیفى با من بوده ، و از آن طعام خورده است ، و بر سر هیچ دو راهى که هر دو طاعت خدا بود قرار نگرفته ام ، مگر آن که آن راهى را انتخاب کرده ام که طاعت خدا در آن سخت تر و بر بدنم گرانبارتر بوده است .
از بین اصحاب آن جوان نورس رو به سایرین کرد و گفت : واى بر شما آیا مردى را که پیغمبر خداست سرزنش کردید تا مجبور شد از عبادتهایش که تاکنون پوشیده مى داشته پرده بردارد، و نزد شما اظهار کند؟!
ایوب در اینجا متوجه پروردگارش شد، و عرضه داشت : پروردگارا اگر روزى در محکمه عدل تو راه یابم ، و قرار شود که نسبت به خودم اقامه حجت کنم ، آن وقت همه حرفها و درد دلهایم را فاش مى گویم .
ناگهان متوجه ابرى شد که تا بالاى سرش بالا آمد، و از آن ابر صدایى برخاست : اى ایوب تو هم اکنون در برابر محکمه منى ، حجتهاى خود را بیاور که من اینک به تو نزدیکم هر چند که همیشه نزدیک بوده ام .
ایوب (علیه السلام ) عرضه داشت : پروردگارا! تو مى دانى که هیچگاه دو امر برایم پیش نیامد که هر دو اطاعت تو باشد و یکى از دیگرى دشوارتر، مگر آن که من آن اطاعت دشوارتر را انتخاب کرده ام ، پروردگارا آیا تو را حمد و شکر نگفتم ؟ و یا تسبیحت نکردم که این چنین مبتلا شدم ؟!
بار دیگر از ابر صدا برخاست ، صدایى که با ده هزار زبان سخن مى گفت ، بدین مضمون که اى ایوب ! چه کسى تو را به این پایه از بندگى خدا رسانید؟ در حالى که سایر مردم از آن غافل و محرومند؟ چه کسى زبان تو را به حمد و تسبیح و تکبیر خدا جارى ساخت ، در حالى که سایر مردم از آن غافلند. اى ایوب ! آیا بر خدا منت مى نهى ، به چیزى که خود منت خداست بر تو؟
امام مى فرماید: در اینجا ایوب مشتى خاک برداشت و در دهان خود ریخت ، و عرضه داشت : پروردگارا منت همگى از تو است و تو بودى که مرا توفیق بندگى دادى .
پس خداى عزّوجلّ فرشته اى بر او نازل کرد، و آن فرشته با پاى خود زمین را خراشى داد، و چشمه آبى جارى شد، و ایوب را با آن آب بشست ، و تمامى زخمهایش بهبودى یافته داراى بدنى شاداب تر و زیباتر از حد تصور شد، و خدا پیرامونش باغى سبز و خرم برویانید، و اهل و مالش و فرزندانش و زراعتش را به وى برگردانید، و آن فرشته را مونسش کرد تا با او بنشیند و گفتگو کند.
در این میان همسرش از راه رسید، در حالى که پاره نانى همراه داشت ، از دور نظر به مزبله ایوب افکند، دید وضع آن محل دگرگون شده و به جاى یک نفر دو نفر در آنجا نشسته اند، از همان دور بگریست که اى ایوب چه بر سرت آمد و تو را کجا بردند؟ ایوب صدا زد، این منم ، نزدیک بیا، همسرش ‍ نزدیک آمد، و چون او را دید که خدا همه چیز را به او برگردانیده ، به سجده شکر افتاد. در سجده نظر ایوب به گیسوان همسرش افتاد که بریده شده ، و جریان از این قرار بود که او نزد مردم مى رفت تا صدقه اى بگیرد، و طعامى براى ایوب تحصیل کند و چون گیسوانى زیبا داشت ، بدو گفتند: ما طعام به تو مى دهیم به شرطى که گیسوانت را به ما بفروشى . ((رحمت )) از روى اضطرار و ناچارى و به منظور این که همسرش ایوب گرسنه نماند گیسوان خود را بفروخت .


ایوب چون دید گیسوان همسرش بریده شده قبل از اینکه از جریان بپرسد سوگند خورد که صد تازیانه به او بزند، و چون همسرش علت بریدن گیسوانش را شرح داد، ایوب (علیه السلام ) در اندوه شد که این چه سوگندى بود که من خودم ، پس خداى عزّوجلّ بدو وحى کرد: ((و خذ بیدک ضغثا فاضرب به و لا تحنث )) (یک مشت شاخه در دست بگیر و به او بزن تا سوگند خود را نشکسته باشى ). او نیز یک مشت شاخه که مشتمل بر صد ترکه بود گرفته چنین کرد و از عهده سوگند برآمد.
مؤ لف : ابن عباس هم قریب به این مضمون را روایت کرده .
و از وهب روایت شده که همسر ایوب دختر میشا فرزند یوسف بوده . و این روایت – به طورى که ملاحظه گردید – ابتلاى ایوب را به نحوى بیان کرد که مایه نفرت طبع هر کسى است ، و البته روایات دیگرى هم مؤ ید این روایات هست ، ولى از سوى دیگر از ائمه اهل بیت (علیهم السلام ) روایاتى رسیده که این معنا را با شدیدترین لحن انکار مى کند و – ان شاء اللّه – آن روایات از نظر خواننده خواهد گذشت .
و از خصال نقل شده که از قطان از سکرى ، از جوهرى ، از ابن عماره ، از پدرش از امام صادق ، از پدرش (علیهما السلام ) روایت کرده که فرمود: ایوب (علیه السلام ) هفت سال مبتلا شد، بدون اینکه گناهى کرده باشد، چون انبیا به خاطر عصمت و طهارتى که دارند، گناه نمى کنند، و حتى به سوى گناه – هر چند صغیره باشد – متمایل نمى شوند.
و نیز فرمود: هیچ یک از ابتلائات حضرت ایوب (علیه السلام ) عفونت پیدا نکرد، و بدبو نشد، و نیز صورتش زشت و زننده نگردید، و حتى ذره اى خون و یا چرک از بدنش بیرون نیامد، و احدى از دیدن او تنفر نیافت و از مشاهده اش ‍ وحشت نکرد، و هیچ جاى بدنش کرم نینداخت ، چه ، رفتار خداى عزّوجلّ درباره انبیا و اولیاى مکرمش که مورد ابتلایشان قرار مى دهد، این چنین است . و اگر مردم از او دورى کردند، به خاطر بى پولى و ضعف ظاهرى او بود، چون مردم نسبت به مقامى که او نزد پروردگارش داشت جاهل بودند، و نمى دانستند که خداى تعالى او را تاءیید کرده ، و به زودى فرجى در کارش ‍ ایجاد مى کند و لذا مى بینیم رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) فرموده : گرفتارترین مردم از جهت بلاء انبیا و بعد از آنان هر کسى است که مقامى نزدیک تر به مقام انبیا داشته باشد.
و اگر خداى تعالى او را به بلایى عظیم گرفتار کرد، بلایى که با آن در نظر تمامى مردم خوار و بى مقدار گردید، براى این بود که مردم درباره اش دعوى ربوبیت نکنند، و از مشاهده نعمتهاى عظیمى که خدا به وى ارزانى داشته ، او را خدا نخوانند. و نیز براى این بود که مردم از دیدن وضع او استدلال کنند بر اینکه ثوابهاى خدایى دو نوع است ، چون خداوند بعضى را به خاطر استحقاقشان ثواب مى دهد، و بعضى دیگر را بدون استحقاق به نعمتهایى اختصاص مى دهد. و نیز از دیدن وضع او عبرت گرفته ، دیگر هیچ ضعیف و فقیر و مریضى را به خاطر ضعف و فقر و مرضش تحقیر نکنند، چون ممکن است خدا فرجى در کار آنان داده ، ضعیف را قوى ، و فقیر را توانگر، و مریض را بهبودى دهد. و نیز بدانند که این خداست که هر کس را بخواهد مریض مى کند، هر چند که پیغمبرش باشد، و هر که را بخواهد شفا مى دهد به هر جور و به هر سببى که بخواهد، و نیز همین صحنه را مایه عبرت کسانى قرار مى دهد، که باز مشیتش به عبرتگیرى آنان تعلق گرفته باشد، همچنان که همین صحنه را مایه شقاوت کسى قرار مى دهد که خود خواسته باشد و مایه سعادت کسى قرار مى دهد که خود اراه کرده باشد، و در عین حال او در همه این مشیتها عادل در قضا، و حکم در افعالش است . و با بندگانش هیچ عملى نمى کند مگر آن که صالحتر به حال آنان باشد و بندگانش هر نیرو و قوتى که داشته باشند از او دارند.
و در تفسیر قمى در ذیل جمله ((و وهبنا له اهله و مثلهم معهم …)) آمده که خداى تعالى آن افرادى را هم که از اهل خانه حضرت ایوبقبل از ایام بلاء مرده بودند به وى برگردانید، و نیز آن افرادى را که بعد از دوران بلاء مرده بودند همه را زنده کرد و با ایوب زندگى کردند.
و وقتى از حضرت ایوب بعد از عافیت یافتنش پرسیدند: ((از انواع بلاها که بدان مبتلا شدى کدامیک بر تو شدیدتر بود؟)) فرمود: شماتت دشمنان .
و در تفسیر مجمع البیان در ذیل جمله ((انى مسنى الشیطان …)) گفته : بعضى ها گفته اند دخالت شیطان در کار ایوب بدین قرار بود، که وقتى مرض ‍ او شدت یافت بطورى که مردم از او دورى کردند، شیطان در دل آنان وسوسه کرد که آن جناب را پلید پنداشته ، و از او بدشان بیاید، و نیز به دلهایشان انداخت که او را از شهر و از بین خود بیرون کنند، و حتى اجازه آن ندهند که همسرش که یگانه پرستار او بود، بر آنان درآید، و ایوب از این بابت سخت متاءذى شد، به طورى که در مناجاتش هیچ شکوه اى از دردها که خدا بر او مسلط کرده بود نکرد. بلکه تنها از شیطنت شیطان شکوه کرد که او را از نظر مردم انداخت .
قتاده گفته : این وضع ایوب هفت سال ادامه داشت ، و همین معنا از امام صادق (علیه السلام ) هم روایت شده .




تاریخ : چهارشنبه 92/12/28 | 9:1 عصر | نویسنده : یدالله نجفی | نظر

 حضرت خضردوران زندگی:

خضر(ع) از انبیا ء الهی است . از فرمایش امام صادق علیه السلام چنین بر می‌آید که خضر را خدا به سوی قومش مبعوث فرموده بود و او مردم را به سوی توحید و اقرار به انبیاء و فرستادگان خدا و کتاب‌های او دعوت می‌کرد.از معجزاتش این بود که روی هر زمین خشکی می‌نشست، زمین سبز و خرم می‌گشت و دلیل نامش، خضر(سبز) نیز همین است. زندگی او، از قبل از زمان موسی تا زمان حاضر، و ادامه? زندگیش تا آخر الزمان، مورد اتّفاق مسلمانان است. مجموعه? روایات، مؤیّد آن است که طولانی‌ترین عُمر را در میان فرزند آدم دارد. گفته‌اند خضر از اولاد سام بن نوح و پسرخاله? ذوالقرنین بود. در وجه تسمیه وی نوشته‌اند که هر کجا مینشست سبز می‌شد. با این حال بنا به برداشتی نیز، دو نفر با نام خضر وجود داشته‌اند، خضر اکبر که از اولاد سام بن نوح بوده و خضر ثانی که از انبیای بنی اسرائیل و مصاحب موسی بوده است. خضر در واقع برابر با رافائیل مسیحیان است. امام صادق (ع)آورده اند که...اما آن بنده صالح خدا خضر؛ خداوند عمر او را نه به خاطر رسالتش طولانى گردانید و نه به خاطرکتابى که بدو نازل کند و نه به خاطر این که به وسیله او و شریعت او، شریعت پیامبران پیش از او را نسخ کند و نه به خاطر امامتى که بندگانش بدو اقتدا نمایند و نه به خاطر طاعتى که خدا بر او واجب ساخته بود؛ بلکه خداى جهان آفرین، بدان دلیل که اراده فرموده بود عمرگرامى قائم (ع) را در دوران غیبت او بسیار طولانى سازد و مى دانست که بندگانش بر طول عمر او ایراد واشکال خواهند نمود، به همین جهت عمر این بنده صالح خویش، خضر را طولانى ساخت که بدان استدلال شود و عمر قائم (ع) بدان تشبیه گردد. بدون تردید او زنده است وهم اکنون بیش از شش هزار سال از عمر شریفش مى گذرد. امام رضا(ع) مى فرماید:«حضرت خضر(ع) از آب حیات خورد،او زنده است وتا دمیده شدن صور از دنیا نمى رود، او پیش ما مى آید وبر ما سلام مى کند، ما صدایش را مى شنویم و خودش را نمى بینیم، او در مراسم حج شرکت مى کند وهمه مناسک را انجام مى دهد، در روز عرفه در سرزمین عرفات مى ایستد وبراى دعاى مؤمنان آمین مى گوید. خداوند به وسیله او در زمان غیبت، از قائم ما رفع غربت مى کند و به وسیله او وحشتش را تبدیل به انس مى کند». از این حدیث استفاده مى شودکه حضرت خضر(ع) جزء سى نفرى است که همواره در محضر حضرت بقیة الله (ع) هستند، ورتق وفتق امور به فرمان آن حضرت در دست آن هاست قران کریم طی آیات 60 تا 82 کهف دیدار حضرت موسی را با ایشان بیان می کند. بنا به روایات از ائمه اطهار علیه السلام، مسکن و محل زندگی حضرت خضر مسجد سهله، می باشد که در مفاتیح الجنان شیخ عباس قمی به این مطلب اشاره شده است. در این مسجد مقام حضرت خضر (ع) وجود دارد که خواندن نماز و دعای مخصوص در این مقام دارای اجر و ثواب عظیمی است. از داستان‎های جالب زندگی موسی ـ علیه السلام ـ ماجرای شیرین او با حضرت خضر ـ علیه السلام ـ است که در قرآن در سوره کهف آمده و دارای نکات و درسهای آموزنده گوناگونی است، در این راستا نظر شما را به فرازهایی از آن داستان جلب می‎کنیم.

سخنرانی موسی ـ علیه السلام ـ و ترک اولی او:

هنگامی که فرعون و فرعونیان در دریای نیل غرق شده و به هلاکت رسیدند، بنی‎اسرائیل به رهبری حضرت موسی ـ علیه السلام ـ پس از سالها مبارزه، پیروز شدند و زمام امور رهبری به دست موسی ـ علیه السلام ـ افتاد. او در یک اجتماع بسیار بزرگ (که می‎توان آن را به عنوان جشن پیروزی نامید) در حضور بنی‎اسرائیل سخنرانی کرد، مجلس بسیار باشکوه بود، ناگاه یک نفر از موسی ـ علیه السلام ـ پرسید: «آیا کسی را می‎شناسی که نسبت به تو اعلم باشد؟» موسی ـ علیه السلام ـ در پاسخ گفت: نه. و مطابق بعضی از روایات، پس از نزول تورات و سخن گفتن مستقیم خدا با موسی ـ علیه السلام ـ، موسی در ذهن خود به خودش گفت: «خداوند هیچکس را عالم‎تر از من نیافریده است». در این هنگام خداوند به جبرئیل وحی کرد موسی را دریاب که در وادی هلاکت افتاده. (یعنی براثر حالتی شبیه خودخواهی، در سراشیبی نزول از مقامات عالیه معنوی قرار گرفته)، به یاریش بشتاب تا اصلاح شود. جبرئیل به سراغ موسی آمد، خداوند همان‎دم به موسی ـ علیه السلام ـ وحی کرد: آری داناتر از تو عبد و بنده ما خضر ـ علیه السلام ـ است، او اکنون در تنگه دو دریا، در کنار سنگی عظیم است. موسی ـ علیه السلام ـ عرض کرد: چگونه به حضور او نایل شوم؟ خداوند فرمود: یک عدد ماهی بگیر و در میان زنبیل خود بگذار، و به سوی آن تنگة دو دریا برو، در هر جا که آن ماهی را گم کردی، آن عالم در همانجا است. موسی ـ علیه السلام ـ که دانش‎دوست بود، گفت: من دست از جستجو برنمی‎دارم تا به محل آن تنگه دو دریا برسم، هرچند مدّت طولانی به راه خود ادامه دهم. موسی دوست و همسفری برای خود انتخاب کرد که همان مرد رشید و شجاع و با ایمان بنی‎اسرائیل به نام یوشع بن نون بود، موسی یک عدد ماهی در میان زنبیل نهاد و اندکی زاد و توشه راه‎ برداشت و همراه یوشع به سوی تنگه دو دریا حرکت کردند. هنگامی که به آنجا رسیدند در کنار صخره‎ای اندکی استراحت کردند، در همان‎جا موسی و یوشع، ماهی‎ای راکه به همراه داشتند، فراموش کردند. بعد معلوم شد که ماهی براثر رسیدن قطرات آب به طور معجزه‎آسایی خود را در همان تنگه به دریا افکنده و ناپدید شده است. موسی و همسفرش از آن محل گذشتند، طولانی بودن راه و سفر، موجب خستگی و گرسنگی آنها گردید، در این هنگام موسی ـ علیه السلام ـ به خاطرش آمد که غذایی به همراه خود آورده‎اند، به یوشع گفت: غذای ما را بیاور که از این سفر سخت خسته شده‎ایم. یوشع گفت: آیا به خاطر داری هنگامی که ما به کنار آن صخره پناه بردیم، من در آنجا فراموش کردم که ماجرای ماهی را بازگو کنم، و این شیطان بود که یاد آن را از خاطر من ربود، و ماهی راهش را به طرز شگفت‎انگیز در دریا پیش گرفت و ناپدید شد. و از آنجا که این موضوع به صورت نشانه‎ای برای موسی ـ علیه السلام ـ در رابطه با پیدا کردن عالِم، بیان شده بود موسی ـ علیه السلام ـ مطلب را دریافت و گفت: این همان چیزی است که ما می‎خواستیم و به دنبال آن می‎گشتیم. در این هنگام از همانجا بازگشتند و به جستجوی آن عالِم پرداختند، وقتی که به تنگه رسیدند حضرت خضر ـ علیه السلام ـ را در آنجا دیدند. پس از احوالپرسی، موسی ـ علیه السلام ـ به او گفت: آیا من از تو پیروی کنم تا از آنچه به تو تعلیم داده شده است و مایه رشد و صلاح است به من بیاموزی؟ خضر: تو هرگز نمیتوانی همراه من صبر و تحمّل کنی، و چگونه می‎توانی در مورد رموز و اسراری که به آن آگاهی نداری شکیبا باشی؟ موسی: به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت، و در هیچ کاری مخالفت فرمان تو را نخواهم کرد. خضر: پس اگر می‎خواهی به دنبال من بیایی از هیچ چیز سؤال نکن، تا خودم به موقع، آن را برای تو بازگو کنم. موسی ـ علیه السلام ـ مجدّداً این تعهّد را داد که با صبر و تحمّل همراه استاد حرکت کند و به این ترتیب همراه خضر ـ علیه السلام ـ به راه افتاد. موسی و یوشع و خضر ـ علیه السلام ـ با هم به کنار دریا آمدند و در آنجا سوار کشتی شدند. آن کشتی پر از مسافر بود، در عین حال صاحبان کشتی آنها را سوار کردند. پس از آنکه کشتی مقداری حرکت کرد، خضر ـ علیه السلام ـ برخاست و گوشه‎ای از کشتی را سوراخ کرد و آن قسمت را شکست و سپس آن قسمت ویران شده را با پارچه و گل محکم نمود که آب وارد کشتی نشود. موسی ـ علیه السلام ـ وقتی این منظره نامناسب را که موجب خطر جان مسافران می‎شد دید، بسیار خشمگین شد و به خضر گفت: آیا کشتی را سوراخ کردی که اهلش را غرق کنی، راستی چه کار بدی انجام دادی؟ حضرت خضر ـ علیه السلام ـ گفت: آیا نگفتم که تو نمی‎توانی همراه من صبر و تحمّل کنی؟! موسی گفت: مرا به خاطر این فراموشکاری، بازخواست نکن و بر من به خاطر این اعتراض سخت نگیر. از آنجا گذشتند و از کشتی پیاده شدند به راه خود ادامه دادند، در مسیر راه خضر ـ علیه السلام ـ کودکی را دید که همراه خردسالان بازی می‎کرد، خضر به سوی او حمله کرد و او را گرفت و کشت. موسی ـ علیه السلام ـ با دیدن این منظره وحشتناک تاب نیاورد و با خشم به خضر ـ علیه السلام ـ گفت: آیا انسان پاک را بی‎آنکه قتلی کرده باشد کشتی؟ به راستی کار زشتی انجام دادی. حتّی موسی ـ علیه السلام ـ بر اثر شدّت ناراحتی به خضر ـ علیه السلام ـ حمله کرد و او را گرفت و به زمین کوبید که چرا این کار را کردی؟ خضر گفت: به تو نگفتم تو هرگز توانایی نداری با من صبر کنی؟ موسی ـ علیه السلام ـ گفت: اگر بعد از این از تو درباره چیزی سؤال کنم، دیگر با من مصاحبت نکن، چرا که از ناحیه من معذور خواهی بود. از آنجا حرکت کردند تا اینکه شب به قریه‎ای به نام ناصره رسیدند، آنها از مردم آنجا غذا و آب خواستند، مردم ناصره، غذایی به آنها ندادند و آنها را مهمان خود ننمودند، در این هنگام خضر ـ علیه السلام ـ به دیواری که در حال ویران شدن بود نگاه کرد و به موسی ـ علیه السلام ـ گفت: به اذن خدا برخیز تا این دیوار را تعمیر و استوار کنیم تا خراب نشود. خضر ـ علیه السلام ـ مشغول تعمیر شد. موسی ـ علیه السلام ـ که خسته و کوفته و گرسنه بود، و از همه مهمتر احساس می‎کرد شخصیت والای او و استادش به خاطر عمل نامناسب اهل آن آبادی سخت جریحه‎دار شده و در عین حال خضر ـ علیه السلام ـ به تعمیر دیوار آن آبادی می‎پردازد، بار دیگر تعهّد خود را به کلّی فراموش کرد و زبان به اعتراض گشود، اما اعتراضی سبکتر و ملایمتر از گذشته، گفت: می‎خواستی در مقابل این کار اجرتی بگیری؟ اینجا بود که خضر ـ علیه السلام ـ به موسی ـ علیه السلام ـ گفت: هذا فِراقُ بَینِی وَ بَینِکَ...؛ اینک وقت جدایی من و تو است، اما به زودی راز آنچه را که نتوانستی بر آن صبر کنی، برای تو بازگو می‎کنم. موسی ـ علیه السلام ـ سخنی نگفت، و دریافت که نمی‎تواند همراه خضر ـ علیه السلام ـ باشد و دربرابر کارهای عجیب او صبر و تحمّل داشته باشد. حضرت خضر ـ علیه السلام ـ راز سه حادثه شگفت‎انگیز فوق را برای موسی ـ علیه السلام ـ چنین توضیح داد: اما آن کشتی مال گروهی از مستمندان بود که با آن در دریا کار می‎کردند، و من خواستم آن را معیوب کنم و به این وسیله آن کشتی را از غصب ستمگر زمان برهانم. چرا که پشت سرشان پادشاه ستمگری بود که هر کشتی سالمی را به زور می‎گرفت. معیوب کردن من، برای نگهداری کشتی برای صاحبانش بود. و امّا آن نوجوان، پدر و مادرش با ایمان بودند و بیم داشتیم که آنان را به طغیان و کفر وادارد، از این رو خواستیم که پروردگارشان به جای او فرزندی پاک‎سرشت و با محبّت به آن دو بدهد. و امّا آن دیوار از آنِ دو نوجوان یتیم در آن شهر بود، گنجی متعلّق به آن یتیمان در زیر دیوار وجود داشت، و پدرشان مرد صالحی بود، و پروردگار تو می‎خواست آنها به حدّ بلوغ برسند و گنجشان را استخراج کنند. این رحمتی از پروردگار تو بود، من آن کارها را انجام دادم تا زیر دیوار محفوظ بماند و آن گنج خارج نشود و به دست بیگانه نیفتد، من این کارها را خودسرانه انجام ندادم. این بود راز کارهایی که نتوانستی در برابر آنها تحمّل کنی موسی ـ علیه السلام ـ از توضیحات حضرت خضر ـ علیه السلام ـ قانع شد. هنگام جدایی خضر ـ علیه السلام ـ از موسی ـ علیه السلام ـ، موسی به او گفت: مرا سفارش و موعظه کن، خضر مطالبی فرمود از جمله گفت: از سه چیز بپرهیز و دوری کن: 1. لجاجت 2. از راه رفتن بی‎هدف و بدون نیاز 3. و از خنده بدون تعجّب، خطاهایت را بیاد بیاور و از تجسّس در خطاهای مردم پرهیز کن. حضرت خضر در سایه‌ی پیمودن راه بندگی و تسلط بر هوی و هوس به مقامی رسیده بود که حوادث را پیش بینی می کرد، دانش او از ظاهر تجاوز کرده به باطن ایشان نفوذ می‌کرد و از مجموع روایات چنین استفاده می‌شود که این معلم و شاگرد هر کدام دارای مزیتی بودند که دیگری دارای آن نبود، موسی - علیه السلام- مظهر علم به شریعت و احکام و حضرت خضر مظهر علم به باطن امور بوده است. در احادیث معتبر آمده است که پس از رحلت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) حضرت خضر به خانه ى امیرالمؤمنین(علیه السلام)آمد و به اهل بیت آن حضرت تسلیت گفت، و همچنین به استقبال پیکر امیرالمؤمنین على(علیه السلام) آمد و حسنین(علیهما السلام)را تسلیت گفت و به قبر مهیا شده توسط نوح(علیه السلام)، راهنمایى کرد. و نیز آمده است که او در تنهایى دوران غیبت امام زمان(علیه السلام)، مونس ایشان است. اما در مورد پیامبرى او اختلاف است. علامه ى مجلسى از سید مرتضى علم الهدى نقل مى کند که ایشان فرموده اند: ممکن نیست معلّم حضرت موسى(علیه السلام) پیامبر نبوده باشد. علامه ى طباطبایى نیز از روایات استنباط مى کنند که ایشان پیامبر بوده اند; لیکن روایات متعددى وجود دارد که این مرد عالم، پیامبر نبوده بلکه دانشمندى همچون ذوالقرنین و آصف بن برخیا بوده است. در تعدادی از روایات که از طرق شیعه و سنی رسیده آمده که خضر از آب حیات که واقع در ظلمات است نوشیده، چون وی در پیشاپیش لشکر ذو القرنین که در طلب آب حیات بود قرار داشت، خضر به آن رسید و ذو القرنین نرسید.و این روایات و امثال آن روایات آحادی است که قطع به صدورش نداریم، و از قرآن کریم و سنت قطعی و عقل هم دلیلی برتوجیه و تصحیح آنها نداریم. در شش کیلو متری شهر قم کوهی وجود دارد که از فراز آن می توان همه شهر را با یک نگاه طی کرد. این کوه منسوب به حضرت خضر (ع) با قدمت سه هزار سال است. می گویند بر قله این کوه در سه هزار سال پیش غاری بوده است که خضر پیامبر (ع) در آن غار به عبادت و نیایش می پرداخت، غاری که امروز به مسجدکوچکی با ظرفیت 10 تا 15 نفر تبدیل شده است و سال ها پیش از این در حالی که هنوز قم آنقدر بزرگ نشده بود که خود را به دامنه این کوه برساند معبد عارفان و ساکنان و اوقاد بود، و خلوت کده ای برای شب زنده داری و عبادت عالمان و عاشقان طریقت حق بوده است و هم چنین گویند حضرت خضر نبی(ع)در مسجد اموی همواره نماز می گذاشته است.مکان نماز ایشان در سمت شرقی قبله (جنوب شرقی) نزدیک مناره شرقی بوده است. اکنون نزدیک به محراب اصلی مسجد و به موازات مقام هود بر دیوار قبله عنوان «هذا مقام خضر النبی» بر تابلویی سبز دیده می شود. شایان گفتن است در بسیاری از نقاط سوریه مقام حضرت خضر دیده می شود.

حضرت خضر (ع) دارای ویژگیهای زیادی است که به بـرخـی از آنها به استناد روایات اشاره می کنیم:

  1. وی از جمله کسانـی است که به چشمه آب حیات دست پیدا کرده و مقداری از آن را نوشیده است.
  2. خضر (ع) هـم اکنون زنده است و تا نفخ صور زنده خـواهد بـود. امام رضا (ع) فرمـود: «خضر از آب حیات نـوشید پـس او زنده است تا نفخ صور دمیده شود». حلبـی نیز در همیـن راستـا آورده است که: «اجمع العلماء بـالنقل علـی کـون الخضـر حیـا بـاقیـا الـی لان».
  3. خـداوند به خضر (ع) تـوان و قدرت نیرومندی عطا کرده، چنانکه طریحـی مـی نـو یسد: «خداوند به خضر تـوان و قدرت بسیار بالایی عطا کـرد. و مسـئول مقـدمه الجیـش ذی القـرنیـن بوده است.»
  4. از خصوصیات و ویژگیهای خضر ایـن بوده که به هر کجا می نشسته آنجا سرسبز مـی گشت. امام صادق (ع) فرمـود: «بر هیچ تخته خشکیده ای نمی نشست مگر آنکه سبز مـی گشت و بر هیچ زمینـی بـی آب و علف قرار نمی گرفت مگر آن که سرسبز مـی گشت و به همیـن جهت خضر نامیده شـد». همچنیـن گفته شـده که هر گاه به نماز مـی ایستاد اطرافـش سـرسبز مـی گشت.
  5. قرآن مجید هر چند آشکارا نام او را نبرده است اما از او به عنـوان عالـم یاد کـرده است و در سـوره کهف در جـریان ملاقات حضرت مـوسـی با خضر چنیـن مـی فرماید: «فـوجدا عبـدا مـن عبـادنا آتیناه رحمة مـن عنـدنا و علمنـاه مـن لـدنـا علمـا» ترجمه: تا این که [خضر] بنده ای از بندگان ما را یافتند که از جانب خود به او رحمتی عطا کرده و از نزد خود به او دانشی آموخته بودی .(کهف/65)
  6. هر کجا نامـش برده شـود فـوراً حاضر می گردد. امام رضا (ع) در باره ایـن ویژگی می فرماید: «و انه لیحضر حیث ما ذکر فمـن ذکره منکـم فلیسلم علیه»؛ هر کجا از او یاد شود همانجا حاضر می شود، پـس هـر یک از شمـا به یـاد او افتـاد بـر او سلام کنـد.
  7. حضور همه ساله در مراسم حج. امام رضا (ع) مـی فرماید: «و انه لیحضر المـوسـم کل سنه فیقضی جمیع المناسک و یقف بعرفه فیومـن علی دعاء المـومنیـن» ترجمه: همه سـاله در مـراسـم حج حضـور مـی یابد و تمـام مناسک حج را نیز انجام می دهد، و در عرفات در کنار سایر حجاج خانه خدا مـی ایستـد و بر دعای مومنین آمین می گوید.
  8. انـدرزگـویـی و نصیحت پذیری. از دیگر ویژگیهای حضرت خضـر (ع) ایـن است که هم به دیگران توصیه و اندرز می داده و هـم دنبال آن بـوده که از نصایح و گفته هـای بزرگـان و صـالحـان کمـال بهره و استفاده را ببرد. مثلا گاه می بینیـم که معصـومیـن (علیهم السلام) امثال امام صادق و امام باقر و امام زین العابدیـن وصایای او را به مـوسـی و اندرزهای خضر را به دیگران، برای ما نقل کرده اند. و گاهـی هـم روایت کرده اند که خضر به محضرشان مـی رفته و درخـواست نصیحت و تـوصیه مـی نموده مثلا به امیرالمـومنیـن پیشنهاد کرد که مرا به کاری راهنمایـی کـن که اگر آن را انجام دهـم خداوند مرا از آتش جهنم نجات دهد.



تاریخ : چهارشنبه 92/12/28 | 8:59 عصر | نویسنده : یدالله نجفی | نظر

حضرت الیاس
(علیه السلام): از نوادگان هارون و از پیامبران بنى-اسرائیل

«الیاس» واژه-اى غیر عربى است [1] که بیشتر لغویان آن را همان «ایلیا»ى عبرى به معناى «یَهُوه خداى من است» دانسته و گفته-اند: چون این واژه یونانى است، به پایان آن حرف «س» افزوده شده است؛ مانند: «هرمس». [2]

در کتاب مقدس درباره نبوت «ایلیا» و دعوت وى از پادشاهان و مردم به پرستش خداوند و ارتباطش با «الیسع» و حوادث دیگر، بسیار سخن گفته شده است. [3]

نام الیاس دوبار، و بنابر نظر کسانى که «الیاسین» را تعبیر دیگرى از الیاس مى-دانند، سه بار در قرآن آمده است. (انعام/6، 85؛ صافّات/37، 123، 130)

با توجه به اینکه قرآن به بیان جزئیات رخدادهاى تاریخى نمى-پردازد، درباره زمان، مکان، نسب و برخى دیگر از ویژگیهاى الیاس نمى-توان از مستند قرآنى کمک گرفت؛ اما در منابع اسلامى دیدگاههاى گوناگونى در این باره وجود دارد. بیشتر مفسّران [4] و مورّخان [5] او را از نوادگان هارون و از پیامبران بنى-اسرائیل و نسب او را الیاس بن یاسین (یسى) بن فنحاص بن العیزار بن هارون بن عمران دانسته-اند. عده-اى از مفسران هم به نقل از عبداللّه بن مسعود و قتاده، او را همان «ادریس» شمرده-اند [6]، حتى گفته شده که ابن-مسعود در قرائتى نادر، آیه «اِنَّ اِلیاسَ لَمِنَ المُرسَلین» (صافّات/37، 123) را «إنّ ادریس...» قرائت کرده است [7]؛ ولى گویا این گفته با آیات 84 ـ 85 انعام/6 سازگارى ندارد، زیرا به دلیل بازگشت ضمیر «مِن ذُرّیَّتِه» به «ابراهیم» یا «نوح»، الیاس نواده یکى از این دو پیامبر به شمار مى-رود، در حالى-که بیشتر مفسّران، ادریس را از اجداد نوح دانسته-اند. [8]

از ابن عباس نقل شده که الیاس همان «خضر»، یعنى معلّم موسى است [9] و برخى دیگر بر این باورند که الیاس از دوستان خضر بوده و هر دو زنده-اند و الیاس مأمور خشکیها و خضر مأمور جزیره-ها و دریاهاست یا مأموریت الیاس را در بیابانها و خضر را در کوهها مى-دانند. [10]

برخى او را «یحیى»، تعمید دهنده عیسى [11]، «الیسع» [12] و «ذا الکفل» [13] نیز دانسته-اند؛ ولى آن-گونه که از ظاهر آیات قرآن برمى-آید، الیاس به طور جداگانه نام یکى از پیامبران بوده و با هیچ یک از پیامبران دیگر که نام برخى از آنها در کنار الیاس آمده، متحد نیست.

در سوره انعام، نام الیاس در میان چند پیامبر دیگر که همه آنان از صالحان شمرده شده-اند، آمده است: «و زَکریّا و یحیى و عیسى و إِلیاسَ کُلٌّ مِنَ الصَّـلِحین» (انعام/6، 85) بیشتر مفسران بدون هیچ توضیحى درباره «الصّـلِحین» از کنار آن گذشته-اند؛ اما برخى گفته-اند: «کُلٌّ مِنَ الصّـلِحین» یعنى همه آنها از انبیا و رسولان هستند [14]، چنان-که برخى دیگر از مفسران در ذیل آیه 130 بقره/2 که درباره حضرت ابراهیم مى-فرماید: «اِنَّهُ فِى الأخِرَةِ لَمِنَ الصّــلِحین» معتقدند که مراد از صالحان در این آیه، کسانى نیستند که شایستگى رحمت عامّه خدا یا رحمت ویژه مؤمنان یا ولایت و سرپرستى از سوى خدا را دارند، بلکه مقصود، این است که آنها کسانى و داراى مقامى هستند که رحمت الهى آنان را دربرمى-گیرد و این همان امنیت مطلق از عذاب الهى است و چنین مقامى، خود داراى مراتبى است. [15]

در سوره صافّات/37 الیاس از پیامبرانى معرفى شده که با دعوت قوم خود به پرهیزگارى و پرستش خدا، آنان را از پرستش غیر او برحذر داشته است؛ ولى قومِ او ـ جز شمارى از افراد بااخلاص ـ سخنانش را نادیده گرفته، به وى ایمان نیاوردند: «و إِنّ إِلیاسَ لَمِنَ المُرسَلینَ إِذ قالَ لِقومه أَلا تَتَّقونَ أَتدعونَ بَعلا و تَذَرونَ أَحسنَ-الخلِقینَ اللّهَ رَبَّکُم و رَبَّ ءَابَائِکُمُ الأوّلینَ فَکذّبوهُ فَإِنّهُم لَمُحضَرونَ إِلاّ عِبادَ اللّهِ المُخلَصینَ» (صافّات/37، 123 ـ 128) در ذیل این آیات، داستانهاى فراوانى نقل شده که در یکى از آنها به نقل از صدوق آمده است: بعد از تجزیه سرزمین بنى-اسرائیل، گروهى از آنان به شهرى که به سبب وجود بتى به نام «بعل»، «بعلبک» نامیده مى-شد، کوچ کردند. مردم و پادشاه این دیار، بت بعل را مى-پرستیدند و خداى متعالى براى هدایت آنها الیاس را به سویشان فرستاد. پادشاه در آغاز دعوت او را پذیرفت؛ ولى همسرش، وى را به سرپیچى و مخالفت با الیاس وا داشت. پادشاه نیز ضمن مخالفت با الیاس درصدد کشتن وى برآمد و الیاس به کوهها و بیابانها گریخت. بنابر قولى دیگر، الیاس، الیسع را به جانشینى خود برگزید و خداى متعالى او را به آسمانها برد. [16]

همان-گونه که از آیات قرآن برمى-آید، قوم الیاس به جاى پرستش خداى یگانه، به پرستش بتى به نام بعل روى آورده بودند: «إِذ قالَ لِقومِهِ أَلاَ تَتَّقونَ أَتَدعونَ بَعلاً و تَذَرونَ أَحسنَ الخلِقِینَ» (صافّات/37، 124 ـ 125)

معنا و مصداق بعل مورد اختلاف مفسران است؛ از جمله آن را به معناى «ربّ [17]»، نام یک فرشته [18] و نیز نام زنى دانسته-اند که قوم الیاس را گمراه کرد و مورد پرستش آنان قرار گرفت. [19] بیشتر مفسران شیعه و سنى هماهنگ با ظاهر آیات، آن را نام بتِ قوم الیاس دانسته-اند. طلایى بودن، درازى، برخوردارى بت یاد شده از صورتهاى چهارگانه و 400 خدمتکار و نیز چگونگى به-کارگیرى آن از سوى شیطان براى واداشتن مردم به تکذیب الیاس و بى-اثر کردن دعوت وى از مطالبى است که برخى مفسران در ذیل آیه بدان پرداخته-اند. [20] قوم الیاس، جز شمارى از آنان، با اصرار بر بت-پرستى خویش، به تکذیب آن حضرت پرداختند: «فَکذّبوهُ فَإِنّهُم لَمُحضَرونَ إِلاّ عِبادَ اللّهِ المُخلصینَ» (صافّات/37، 127 ـ 128) خداوند نیز گنهکاران را عذاب کرده، نام نیک الیاس را در میان امتهاى بعد جاودان ساخت: «و تَرکنَا عَلیهِ فِى-الأَخِرِین» (صافّات/37، 129)

گروهى از مفسران، مراد از «إِل یَاسِین» را در آیه «سَلـمٌ عَلى إِل یَاسِین» (صافّات/37، 130) الیاس یا همراهان و پیروان الیاس دانسته-اند، هرچند در چگونگى تطبیق آن بر الیاس اختلاف دارند: 1. عده-اى آن را لغتى از الیاس، مانند «میکال» و «میکائیل» مى-دانند یا اینکه نام او «یاسین» بوده و «ال» بر آن داخل شده است. [21] 2. برخى دیگر آن را جمع «إلیاسى» به همراه «ى» نسبت و به معناى همه همراهان و پیروان الیاس مى-دانند. [22] 3. برخى نیز این واژه را «آل-یاسین» با الف ممدوده قرائت کرده و «یاسین» را نام پدر الیاس دانسته و گفته-اند: «آل» به معناى خاندان است و شامل فرزند نیز مى-شود [23]؛ ولى گروهى دیگر «یاسین» را یکى از نامهاى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)و «آل-یاسین» را به خاندان و اهل بیت حضرت(علیهم السلام)تفسیر کرده-اند [24]؛ ولى با توجه به ضمیر در «اِنَّه» که در آیه بعد آمده و مرجع آن باید مفرد باشد، دیدگاه نخست تقویت مى-شود. [25]



منابع

البحر المحیط فى التفسیر؛ البیان فى غریب اعراب القرآن؛ التبیان فى تفسیر القرآن؛ التحقیق فى کلمات القرآن الکریم؛ تفسیر القرآن العظیم، ابن کثیر؛ تفسیر القمى؛ تفسیر کنز الدقائق و بحرالغرائب؛ تفسیر نمونه؛ جامع-البیان عن تأویل آى القرآن؛ الجامع لاحکام القرآن، قرطبى؛ دراسات تاریخیة من القرآن الکریم؛ روح-المعانى فى تفسیر القرآن العظیم؛ عرائس المجالس فى قصص الانبیاء؛ الفرقان فى تفسیرالقرآن؛ قاموس کتاب مقدس؛ قصص الانبیاء، ابن کثیر؛ الکامل فى-التاریخ؛ کتاب مقدس؛ الکشاف؛ مجمع البیان فى تفسیرالقرآن؛ المعرب من الکلام الاعجمى؛ المیزان فى تفسیرالقرآن؛ واژه-هاى دخیل در قرآن مجید.




تاریخ : چهارشنبه 92/12/28 | 8:55 عصر | نویسنده : یدالله نجفی | نظر
حضرت اسحاق
اسحاق(علیه السلام): از پیامبران الهى، فرزند ابراهیم(علیه السلام)و نیاى بنى-اسرائیل

نام این پیامبر 17 بار در قرآن کریم در آیات-133، 136، 140 بقره / 2؛ 84 انعام / 6؛ 84آل-عمران / 3؛ 163 نساء / 4؛ 71 هود / 11؛ 6، 38-یوسف / 12؛ 39 ابراهیم / 14؛ 49 مریم / 19؛ 72-انبیاء / 21؛ 27 عنکبوت / 29؛ 112-ـ-113 صافّات / 37، 45-ص / 38 ذکر شده است

از هنگام که ابراهیم ، برادرزاده خود لوط را به فرمان خداوند، به پیامبرى ، به سدوم فرستاده بود، روزگار درازى مى گذشت . اینک ابراهیم با همسر اولش ‍ ساره ، که دیگر پیر شده و همچنان سترون بود، در فلسطین روزگار مى گذارنید و همسر دیگرش هاجر با تنها فرزندش اسماعیل ، در سرزمین حجاز، در مکه ، به سر مى بردند.
آن روز، ساره ، نخستین کسى بود که میهمانان ناشناخته را دید. آنها، دو تن بودند، هر دو جوان ، بلند بالا و بسیار زیبا. با دیدن آنان ، ساره از دل آهى کشید و از خیالش گذشت که اگر من هم فرزندى داشتم ، اکنون شاید از این دو جوان ، برومندتر و زیباتر مى بود.
هنوز با خیال خود در کلنجار بود که آنان به نزدیک او رسیدند، سلام کردند و یکى از ایشان سراغ ابراهیم را گرفت .
هاجر از اینکه آن دو بیگانه شوهرش را مى شناختند بى آنکه او آندو را بشناسد؛ شگفت زده شد اما به روى خود نیاورد و با احترام ادب ، آنان را نزد ابراهیم برد.
پیامبر خدا ابراهیم به آنها خوش آمد گفت و از سر ادب و مهماندوستى ، نپرسید که از کجا مى آیند و از او چه مى خواهند؛ اما در دل ، از دیدن آندو احساس آرامش و انبساطى مى کرد.
پس از تعارف ، برخاست و گوساله فربهى ذبح کرد و به همسر خود، پنهان از چشم میهمانان ، سفارش کرد که :
- من آنها را نمى شناسم ، اما هر که باشند چون میهمان ما هستند گرامى اند. غذایى آبرومند از گوشت این گوساله فراهم کن ؛ از راه رسیده اند شاید گرسنه باشند.
آنگاه به نزد آندو باز گشت و به پذیرایى از آنان مشغول شد ولى همچنان از سر ادب ، چیزى از آنان نمى پرسید.
وقتى غذا آماده شد، ساره نزد شوى خود و میهمانان آمد و آنان را به خیمه اى دیگر –که سفره را در آن گسترده بود –فرا خواند.
آن دو بیگانه ، نخست به یکدیگر نگریستند، سپس یکى از ایشان به اطلاع ابراهیم و همسرش رسانید که آنان غذا نمى خوردند! ابراهیم که بسیار شگفت زده شده بود گفت :
- چگونه ممکن است کسى راهى دراز را پیاده بپیماید و اکنون لب به غذا نزند و به ویژه شما که از هنگامى که آمده اید، حتى قطره اى آب ننوشیده و ذره اى میوه ، تناول نکرده اید.
مى بینم هیچ رهتوشه اى نیز همراه ندارید تا بتوانم گمان کنم که پیش از رسیدن به اینجا، خود را سیر کرده باشید.
آن دو تن ، توضیحى ندادند و تنها بر نخوردن غذا، تاکید ورزیدند.
اینک ، در دل ابراهیم ، شگفتى جاى خود را به ترسى ناشناخته مى داد و پرسشهایى بى جواب اندیشده او را به خود مشغول مى داشت و با خود مى گفت : اینان دیگر چگونه کسانند که نه بسیار سخن مى گویند و نه هیچ مى نوشند و نه هیچ مى خورند و چنین با نشاط و زیبا و برومندند و آثار خستگى نیز در آنان پیدا نیست .
نشانه هاى این شگفتى و هراس در چهره ابراهیم ، از چشمان تیزبین میهمانان پوشیده نماند؛ پس یکى از ایشان گفت :
- ما از فرشتگان الهى هستیم و به امر خداوند براى کمک به برادرزاده تو لوط، به سدم مى رویم ؛ اما همچنان به امر خدا، در راه نزد تو آمده ایم تا به همسر تو ساره ، زادن فرزندى را بشارت دهیم .
ساره ، که خود این سخنان را مى شنید، از شگفتى ، آهى بلند، شبیه فریادى کوتاه ، بر کشید و با شرمى زنانه گفت :
- من در روزگار جوانى ، نازا بودم ؛ اکنون که دیگر پیرزنى شده ام و از من کاملا گذشته است ، چگونه فرزند مى توانم داشت ؟
یکى از آن دو میهمان گفت :
- این وعده خداست و ما به اینجا آمده ایم تا وعده خدا را به تو ابلاغ کنیم و خدا بر هر چیز تواناست .
ساره بسیار شادمان شد و ابراهیم به تسبیح خداوند پرداخت . آنگاه از فرشتگان خواست تا هر طور که خود مایلند به استراحت بپردازند.
آنان گفتند که به استراحت نیازمند نیستند و از جاى به قصد رفتن ، برخاستند و یکى از ایشان گفت :
- اکنون که رسالت خود را در مورد تو و همسرت به جاى آوردیم بیدرنگ به سوى سدوم و پیامبر آن شهر، روان خواهیم شد.
با عنایت و خواست خداوند، ساره همان شب از ابراهیم ، به
اسحاقبارور شد.
بدینگونه
اسحاقبا مشیت الهى پا به جهان نهاد و پس از ابراهیم یکصد و هشتاد سال در جهان زیست و از پیامبران شد و فرزندان وى ، بسیار شدند




تاریخ : چهارشنبه 92/12/28 | 8:52 عصر | نویسنده : یدالله نجفی | نظر

زندگی نامه حضرت موسی

moses biography 3 زندگی نامه حضرت موسی

 

تولد حضرت موسی

همزمان با تولّد حضرت موسى(علیه السلام)دو طایفه ى بزرگ “قِبْطیان” و “سبطیها” در مصر زندگى مى کردند، فراعنه که بر مصر فرمانروایى داشتند قبطى بودند اما سبطیها از دودمان حضرت یعقوب(علیه السلام)بودند و بنى اسرائیل، نام داشتند. زادگاه قدیمى و نخستین بنى اسرائیل “کنعان” بود، لیکن پس از آن که از میان این قوم، حضرت یوسف(علیه السلام)به مقام بزرگ مصر رسید; آنان نیز از کنعان به مصر آمدندو در آنجا ساکن شدند، تعداد آنان در آغاز چندان بسیار نبود، اما به تدریج فراوان و فراوانتر شد تا جاییکه براى خود قومى پرجمعیت شدند و عزت یافتند.‏اینان، عزّت و شکوه خود را با مرگ حضرت یوسف(علیه السلام)و نیز با نافرمانیهاى نارواى خویش، از کف دادند و چنان شدند که قبطیها بر آنان حاکم شدند و آنان را استثمار کردند و به کارهاى دشوار و سنگین واداشتند و از هیچ ظلم و زوری خودداری نکردند. سلطان مصر که “فرعون” لقب داشت و قبطى بود، پنجه در خون سبطیان فرو برده بود، و چنان قدرتى داشت که مبارزه با او، در خیال نیز نمى گنجید. از فرط خودخواهى، خویشتن را “خدا” مى خواند و مردم را به پرستش خود وبه شرک وبت پرستی می کشانید.

 داستان فرعون و حضرت موسی

فرعون، ازین نکته غافل بود که خدا مردم را از فروغ هدایت دور نگه نمى دارد و نمى دانست که سنت دیرین خداوند چنان بوده که همواره با برانگیختن پیامبران، مردم را از جهل ظلم و ستم نجات مى داده است، و احتمال نمى داد که “دستى از غیب برون آید وکاری بکند.پیشگویى، به فرعون خبر دادند بزودى فرزندى از بنى اسرائیل به دنیا خواهد آمد که براى سلطنت او خطرناک خواهد بود فرعون در خشم شد و بى درنگ فرمان داد تا سر همه ى پسران بنى اسرائیل را از تن جدا کنند و چنان کنند که از آنان فرزندى باقى نماند.‏با اینهمه حضرت موسى(علیه السلام) به دنیا آمد.‏چون بیم خطر مى رفت، مادرش با همه ى مهرى که به او داشت، به الهام خداوند، نوزاد دلبند خویش را در جعبه اى نهاد و آن را به امواج رود نیل سپرد تا آب جعبه را همراه خویش ببرد.‏فرعون و همسرش، در جایگاه خویش برکناره ى نیل به تماشاى رود سرگرم بودند، که ناگهان جعبه را دیدند، با نوازدى، که در آن جعبه بر سر امواج ناآرام، آرام خفته بود، همسر فرعون وقتى آن صورت پاک کوچک را دید، دلش راضى نشد که آن را دوباره به رود بسپارد احساس کرد او را دوست دارد، مهرش را به دل گرفت، از فرعون درخواست کرد تا اجازه دهد که او را در کاخ نگه دارند و همچون فرزند خویش تصور کنند. فرعون نیز راضى شد، بدین امید که این فرزند خوانده روزى بکارش آید و برایش نفعى داشته باشد.‏طفل شیرخوار، پستان هیچ دایه اى را به دهان نگرفت و این خود مشکلى شده بود، سرانجام چنان که مادر حضرت موسى(علیه السلام)، که پستان هاى پر از شیرش، حضرت موسى را مى طلبید.به شغل دایگى به دربار فرعون راه یافت و حضرت موسى را در آغوش گرفت و شیر داد.‏چه شگفت انگیز است!‏فرعون، دشمن یگانه ى خویش را در دامن خویش مى پرورد!‏

 حضرت موسی در قصر فرعون

 بدینگونه حضرت موسى(علیه السلام)، بزرگ شد و رشد یافت، و خداى او، او را از علم و حکمت بهرهور ساخت، آنچنان شد که در دستگاه بیدادگرى فرعون، همه ى ظلم ها و ستم ها را مى دید، اما نه تنها ظلم نمى کرد، بلکه از ظلم رنج مى برد و در پى راه چاره بود.روزى در راه خویش یکى از فرعونیان را دید که با یکى از بنى اسرائیل گلاویز شده و او را آزار مى دهد. اسرائیلى چون حضرت موسى را دید او را به یارى خود خواند، حضرت موسى(علیه السلام) جلو رفت و مشت محکمى به آن فرعونى زد و اتفاقاً در اثر مشت او آن شخص جان سپرد.‏حضرت موسى(علیه السلام) از آنجا دور شد و روز بعد باز همان شخص دیروزى را دید که با فرعونى دیگرى گلاویز است. و او باز از حضرت موسى(علیه السلام)یارى خواست، موسى با ناراحتى به او گفت:‏تو شخص گمراهى هستى،و جلو رفت که او را کنار بزند. اسرائیلى به گمان آن که موسى مى خواهد او را بکشد فریاد زد:‏آیا مى خواهى مرا هم مثل همان مرد دیروز بکشى.‏پس از این حادثه موسى با نگرانى مراقب خود بود ولى براى فرعونیان معلوم شده بود که قاتل آن فرعونى کسى جز موسى نیست، از این رو فرعون براى قتل حضرت موسى(علیه السلام)به مشورت پرداخت.‏مأموران در تعقیب حضرت موسى بودند. و موسى با ترس و نگرانى به سر مى برد که خداپرستى خیراندیش، او را آگاه ساخت و گفت: هر چه زودتر از این شهر خارج شو زیرا که فرعونیان براى کشتن تو به مشورت پرداخته اند.‏حضرت موسى (علیه السلام)، با ناراحتى از مصر بیرون آمد و به سوى مدین رهسپار شد در حالى که براى نجات از دست ستمگران از خدا یارى مى طلبید:‏

 

((رب نجنی من القوم الظالمین))

(پروردگارا مرا از دست ستمگران نجات ده)

 حضرت موسی در شهد مدین

سرانجام موسى به شهر مدین رسید و براى استراحت در کنار چاه آبى توقف کرد. در اطراف چاه، مردم بسیارى را دید که حیوانات خود را آب مى دهند. و کمى دورتر از انبوه مردم دو زن را دید که با گوسفند های خود منتظر ایستاده اند،حضرت موسى براى یارى آنان پیش رفت و سبب انتظارشان را جویا شد. آنان گفتند:‏پدر ما پیرمردى سالخورده است و ماناچاریم خودمان گوسفندها را آب دهیم و اکنون منتظریم اطراف چاه خلوت شود تا بتوانیم گوسفندان را سیراب کنیم.‏حضرت موسى(علیه السلام) جلو رفت و گوسفندها را آب داد و آنهابه خانه بازگشتند. و موسى(علیه السلام)که سخت خسته و گرسنه بود وتوشه اى همراه نداشت در سایه اى نشست و از خدا خواست که گرسنگى او را برطرف سازد:((رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر))

طولى نکشید که یکى از آن دو دختر در حالى که با شرم قدم برمى داشت بازگشت و به موسى(علیه السلام)گفت: پدرم شما را مى خواند تا اجرت کارتان را بدهد.پدر دختران، حضرت شعیب (علیه السلام)پیامبر راستین خدا بود.

حضرت موسى برخاست و همراه دختر به راه افتاد. در راه از دختر خواست که جلوتر از او راه برود و گفت مرا از پشت سر راهنمایى کن، زیرا من از خاندانى هستم (خاندان انبیا) که به اندام زنان از پشت سر هم نگاه نمی کنند.

و بدین ترتیب نزد شعیب (علیه السلام)آمد و داستان خویش را براى او نقل کرد و شعیب(علیه السلام)او را دلدارى داد و گفت: هراسى نداشته باش، دیگر از چنگ ستمگران نجات یافته اى.‏همان دختر که به دنبال حضرت موسى(علیه السلام)رفته بود به حضرت شعیب(علیه السلام)گفت: این پدر این مرد را استخدام کن که او هم قوى و نیرومند و هم امین و درستکار است.‏حضرت شعیب (علیه السلام)که از امانت و پاکدامنى حضرت موسى(علیه السلام) با خبر شد یکى از آن دو دختر را به همسرى حضرت موسى(علیه السلام) درآورد و موسى(علیه السلام)طبق قرارى که با شعیب بست ده سال به چوپانى و گله دارى براى اومشغول بود.‏پس از پایان ده سال، حضرت موسى(علیه السلام)با خانواده اش به طرف مصر حرکت کرد.

 پیامبری حضرت موسی

در راه در شبى تاریک و سرد، راه را گم کردند. همه جا تاریک بود و راه از بى راهه شناخته نمى شد و حضرت موسى(علیه السلام) و خانواده اش سرگردان مانده بودند، ناگاه، چشم حضرت موسى(علیه السلام)به آتشى افتاد. بى درنگ، به همسرش گفت: تو اینجابمان، تا من به طرف آتش بروم، شاید در آنجا کسى را – راهنمایى را – بیابم، یا از آن آتش، شعله اى برگیرم و به اینجا بیاورم. و شتابان سوى آتش براه افتاد و چون به آن رسید از جانب درختی این صدا برخاست:

((یا موسی انی انا الله رب العالمین))

(اى موسى منم خداى یکتا، پروردگار عالمیان)

من تو را به پیامبرى برگزیدم، پس به آنچه به تو وحى مى شود

گوش کن.

منم خدای یکتا وجز من خدایی نیست تنها مرا عبادت کن و نماز را به پا دار تا به یاد من باشى.‏رستاخیز بى تردید خواهد آمد… تا هرکس به جزاى کارهاى خویش برسد.‏حضرت موسى(علیه السلام)،چوبدستى در کف داشت، که هم آن را به جاى عصا به کار مى برد و هم با کمک آن، براى گوسفندان خویش، از شاخه ها،برگ می چید ومی ریخت.

در آن وحى به او فرمان داده شده که عصاى خود را به زمین اندازد و حضرت موسى نیز آنرا به زمین انداخت چوب دست در دم اژدهاى توفنده شد، حضرت موسى(علیه السلام)ترسید وگریخت. از ترس سر خود را نیز بر نمى گرداند. ندا آمد که برگرد. نترس و آسوده باش، قلبش آرام یافت و بازگشت و به فرمان خدا دست برد و اژدها را گرفت و آن به خواست خدا دگربار تبدیل به عصا گردیدبازبه او گفته شد که دست خود را به گریبان خویش بر و بیرون آر، چون چنین کرد درست خود را درخشنده دید، نورى سپیدفام، نه آن چنان، که چشم را آزار دهد، از دست او مى تراوید.این ها معجزات حضرت موسى(علیه السلام)بود، خداوند این نشانه ها را با او همراه کرده بود تا فرعون و فرعونیان در پیامبرى او تردیدى نداشته باشند، این قدرت ها به او اعطا شده بود تا نپندارند که او از پیش خود ادعای نبوت می کند.

 

 

moses biography 2 زندگی نامه حضرت موسی

 

 

آغاز رسالت حضرت موسی

آنگاه خداوند به او فرمان داد تا به جانب فرعون رو کند، رسالت اوآغاز شده بود. حضرت موسى(علیه السلام)نخست با گفتارى خوش، فرعون را از نبوّت خود آگاه کرد و او را به پرستش خداى یگانه، دعوت نمود و از او پرسید آیا میل دارى که روحى شایسته و پاکیزه داشته باشى، مى خواهى که من ترا به پروردگارت رهنمون باشم؟

 

فرعون از او پرسید: خداى تو کیست؟

حضرت موسى(علیه السلام) گفت خداى من، کسى است که آسمان و زمین را آفریده، اوست آنکه همه چیز را آفریده،

فرعون از این پاسخ برافروخت، رو به حضرت موسى(علیه السلام)کرد و گفت: من به جز خود، خداى دیگرى براى شما سراغ ندارم، و تو موسى اگر مرا نپرستى مجازات خواهى شد.‏

حضرت موسى(علیه السلام) پاسخ داد: که اگر من از جانب خداى خویش براى تو، نشانه اى بیاورم چه خواهى گفت؟‏

فرعون پرسید که کو؟ کجاست نشانه ات؟ بیاور اگر راست مى گویى!‏

حضرت موسى(علیه السلام) همان عصا را انداخت، چوبدستى، اژدها شد دست خود را در گریبان برد و بازآورد و آن نور پاک و سپیدگون را برابر چشمان فرعون نگاه داشت، فرعون در شگفت شد، از یکسو حضرت موسى بود و خداى حضرت موسى، و نشانه هاى او، و از سوى دیگر فرمانروایى و سلطنت و یکه تازى او بر مصر و مصریان بود،

 خودخواهى فرعون او را از تسلیم به حضرت موسى(علیه السلام)، باز مى داشت.

 امّا در برابر این نشانه ها سخت درمانده بود، با خود گفت: چطور است او را ساحر و جادوگر بنامم؟

با این خیال به طرفداران حیرت زده ى خویش گفت: اینک این ساحرى است که مى خواهد شما را از دیارتان بیرون کند و خود جاى گزین شما گردد، چه مى گویید؟

گفتند او را نگاهدار و ساحران را دعوت کن تا بر او غالب شوند، سحرش را بازشناسند و رسوایش کنند.

 فرعون پذیرفت، به دستور او همه ى جادوگران کهن که سر آمد روزگار خود بودند، گرد آمدند، در آن اجتماع بزرگ فرعون به ساحران وعده داد که اگر بر موسى چیره شوید، پیش من همه پاداش خواهید داشت.بااین خیال خام که حضرت موسى(علیه السلام) را خوار و و زار خواهند کرد و نزد فرعون، رتبه ى بالاتر خواهند یافت، چوب ها و ریسمان هاى خویش را به زمین افکندند، با سحرى که کرده بودند آن چوبها و ریسمانها، به چشم مردم که شاهد این زورآزمایى بودند، مارهایى مى نمودند که گویى راه مى رفتند، دهان مردم از تعجّب باز مانده بود، اما حضرت موسى(علیه السلام)با خدا بود و بهتر از آن، خدا با حضرت موسى(علیه السلام)بود، نوبت او رسید.

 همان چوبدست ساده ى خود را به جانب انبوه افسون و جادوى جادوگران فرعون افکند، همه دیدند که آن چوبدست. اژدهایى سهمگین شد، چرخى خورد و همه ى ساخته هاى ساحران را بلعید، آنچنانکه گفتى هرگز چیزى بر جاى نبوده است بیش از همه و پیش از همه، این ساحران بودند که به حضرت موسى(علیه السلام)ایمان آوردند، همه یکدل و یکصدا گفتند: ما به پروردگار جهانیانکه خداى حضرت موسى و هارون است ایمان داریم، به سجده افتادند و از آنچه کرده بودند عذر خواستند.‏خشم فرعون، فراوانتر شد، آنان راتهدید کرد، اما آنان که بهتر از همه تفاوت سحر و معجزه را مى دانستند، به خوبى دریافته بودند که حضرت موسى(علیه السلام)ساحر نیست و قدرت او، قدرتى خدایى است، بدین سبب از تهدید فرعون نهراسیدند.

 فرعون به آنان گفت به چه جرأت بى اجازه ى من به خداى موسى ایمان آوردید، من دست و پایتان را مى برم، من شما را برشاخه هاى نخل به دار مى آویزم، بیچاره مى پنداشت که مردم در اعتقاد خویش نیز مى باید از او کسب اجازه کنند! ساحران گفتند: ما، ترا به خدایى که ما را آفریده است ترجیح نخواهیم داد، ما به خداى خویش باز مى گردیم، ما چون نخستین گروه نخستینى هستیم که به موسى ایمان آوردیم، از خداى خود امید آمرزش داریم. تو، آنچه مى خواهى انجام ده، که ما به خوبى مى دانیم که این دنیا،دوامی نخواهد داشت.اما این سخن هاى گرم، در دل سرد فرعون و فرعونیان بى اثر بود، آنان فریفته ى جاه و جلوه ى قدرت خویش بودند.‏آنان بنى اسرائیل را اسیر کرده بودند، زنان را که از آنان بیم خطرى نمى رفت، زنده نگه مى داشتند و به کار مى گماردند و پسران و جوانان آن قوم را مى کشتند، خداوند بارها زبونى فرعونیان را آشکار کرد، خوارشان ساخت تا عبرت گیرند. هر زمان که بلایى مى آمد، با حضرت موسى(علیه السلام)پیمان مى بستند که اگر خداوند بلا را بردارد ما به او ایمان خواهیم آورد و چون بلا برطرف مى شد پیمان خویش را از یاد مى بردند و دوباره ظلم مى کردند.‏فرعون به قوم خویش مى گفت: بگذارید، من موسى را بکشم، مى ترسم دین شما را از شما بگیرد، و بیم آن دارم که او در این سرزمین آشوبى به پا کند و فتنه اى برانگیزد!‏حضرت موسى(علیه السلام)مى گفت: من از هر طغیان گرى که به رستاخیز ایمان ندارد، به خدا پناه مى برم.‏در این گیرودار، مردى پیدا شد، مردى که ایمان خود را تا آنزمان، پنهان کرده بود، رو به مردم غفلت زده کرد و صدا درداد که آیا مى خواهید کسى را که مى گوید خدا پروردگار من است بکشید؟ آیا نشانه هاى خدا را که با خود همراه دارد نمى بینید؟فرعون اعلام کرده :آنچه گفته ام همانست دگرباره آن مؤمن یگانه، مردم را هشدار داد که من از آن مى ترسم که شما نیز سرنوشتى همچون سرنوشت قوم نوح و عاد و ثمود پیدا کنید، من مى ترسم که شما خود را به دوزخ و آتش گرفتار سازید و هیچ کس نتواندشما را از عذاب خدایتان نجات بخشد،فرعون، بى اعتنا به هشدار آن مرد، در فکر کار خویش بود و به هامان که وزیرش بود به ریشخند گفت: براى من برج بلندى بساز تا از فراز آن به راههاى آسمان آگاه شوم،شاید به خدای موسی دست یابم. آن مرد، که به خدا ایمان محکمى داشت همچنان سخن هاى خویش را تکرار مى کرد.‏مى گفت: مرا پیروى کنید، من شما را به راه راست رهنمون خواهم کرد.اى قوم من، این زندگانى دنیا، ناپایدار است، بدان مغرور نباشید.‏آخرت، همیشگى است، آخرت جاودان است.‏همه کرده هاى انسان در آنجا بررسى خواهد شد، بدکار کیفر خواهد دید و نیکوکار پاداش خواهد گرفت. پاداش نیکى ها، بهشت جاویدان است.‏

 ای مردم:من شما را به نجات مى خوانم، شما چرا مرا به آتش دعوت مى کنید.‏شما از من مى خواهید که به خداى بى همتا کافر شوم و دیگرى را با او شریک بدانم اما من شما را به سوى خداوندى مى خوانم که به حقیقت بخشنده و صاحب عزّت است. خدایى که بازگشت همه ى ما به سوى اوست.‏همه ى آنان که حق را مى بینند و مى فهمند، امّا به آن تسلیم نمی شوند در آتش خواهند بوددیرى نخواهد گذشت که آنچه را که می گویم خواهید دید.

 فرعون و فرعون پرستان، به این سخن ها، از راه خویش باز نمى گشتند، خدا آن مؤمن دلیر را در پناه خویش گرفت و فرعونیان را گرفتار بلا کرد.سرانجام، چنان شد که خدا به موسى(علیه السلام) فرمان داد که: آن توده هاى ستمدیده را شبانه از مصر بیرون برد. حضرت موسى(علیه السلام)، بنى اسرائیل را در تاریکى به راه انداخت، آنان رو به دریاى احمر کوچ مى کردند، در دلشان ترس این بود تا مبادا فرعون باقواى خویش آنان را دنبال کند و چنین نیز شد،فرعون با سپاه خویش به تعقیب حضرت موسى(علیه السلام)پرداخت. وقتى بنى اسرائیل آن سپاه عظیم را دیدند و به تشویش افتادند، چاره اى پیدا نبود، در یک سو دریا بود، کران تا کران آب، و در سوى دیگر فرعون بود با لشکر انبوه خویش، موسى به خدا پناه برد، به او وحى شد که عصاى خود را به دریا زن و از آب بگذر، باز هم، همان عصا مظهر قدرت خداوندى شد، حضرت موسى(علیه السلام) چوبدست خود را به آب کوفت، در دم، راهى خشک و هموار باز شد، بنى اسرائیل به دنبال موسى(علیه السلام)در آن راه، پاگذاشتند آب از دو سوى راه، همچون دو دیوار پشته بر پشته سوار بود و نمى ریخت، بنى اسرائیل از آب گذشتند، و فرعون با سپاه خویش در رسید، در فکر بود که چکار باید کرد، آیا بازگردد، یا دل به دریا زند، در پیش روى خویش، مى دید که حضرت موسى(علیه السلام) و قومش، چگونه به دریا پانهادند و به سلامت از آن گذشته اند، امّا به این نشانه ى آشکار خداوندى، ایمان نمى آورد، به سپاه خود فرمان داد که بگونه ى قوم موسى، از آب بگذرند، همه اطاعت کردند و به دریا در آمدند، مى تاختند تا به حضرت موسى(علیه السلام)و مردم او دست یابند; از باده ى غرور سرمت بودند، ناگهان دیواره ها به هم برآمد، آن راه، چاه شد، آب از همه سو آنان را فرا گرفت، فرعون که خود را بیچاره دید، ایمان آورد، اما دیر بود، همه غریق دریا شدند، همه نابود شدند و از یادها رفتند. قرآن، حال آخرین لحظات فرعون را به دقت بیان می کند،می گوید:

 “وقتى فرعون در غرقاب غوطه ور شد، گفت: باور کردم که خدایى نیست مگر آن خدا که بنى اسرائیل به او ایمان دارند، من تسلیمم، (پاسخ شنید که:) آیا اکنون؟! در حالى که تا این دم عصیان و طغیان داشتى و فساد برپا مى کردى، پس امروز ما جسد تو را از آب بیرون خواهیم کشیدتا براى دیگران که پس از تو مى آیند عبرت باشى که مردم بسیارى از نشانه هاى ما، غافلند.‏بنى اسرائیل، بدینگونه از دریا گذشتند.‏اگر حضرت موسى(علیه السلام) از فرعون و ظلم او آسوده خاطر گشته بود اینک گرفتارى بزرگ او، جهل و بهانه جویى خود بنى اسرائیل بود. در آنسوى دریا به ملتى رسیدند، که بت مى پرستیدند بنى اسرائیل از حضرت موسى(علیه السلام) خواستند تا او براى آنان نیز بتى بسازد تا آنان چیزى حتى در بت پرستى هم، از دیگران کم نداشته باشند، حضرت موسى(علیه السلام)از این موضوع دلتنگ شد و فرمود: چه جاهل و نادانید، آیا انتظار دارید من خداى دیگرى، به جزآنکه شما را از چنگال فرعون رهایى بخشید بجویم؟خدا حضرت موسى(علیه السلام) رادعوت کرد تا سى شب دور از مردم به نیایش او بپردازد، حضرت موسى(علیه السلام)به جاى خویش، حضرت هارون(علیه السلام) برادر خود را براى بنى اسرائیل برگماشت و به او براى اداره ى این قوم سفارش نمود، پس از سى شب، به فرمان خداوند، برآن شبها ده شب دیگر افزود، پس از سرآمدن چهل شب، تورات بر او نازل شد تا هادى آنروز قوم یهود باشد.

اما بنى اسرائیل تا، چند روزى از حضرت موسى(علیه السلام)دور ماندند، دوباره دلشان بهانه ى بت گرفت. شیادى، سامرى نام، زر و زیورهاى آنان را گرفت و گوساله اى زرین ساخت، آنچنان که در شرایط مخصوصى، به تدبیر او، صداى گوساله از خود پخش مى کرد، آنگاه به مردم، که خردشان تنها در چشمشان بود گفت: این گوساله خداى موسى است، خداى شماست، باید آنرا بپرستید.‏مردم، از یاد بردند که خدا نمى تواند جسمى باشد که در مکان و زمان بگنجد، فراموش کردند که خدا مى باید هادى آنان باشد، غافل از همه ى تعالیم حضرت موسى(علیه السلام)، گوساله اى زرین را که دست ساخته ى سامرى بود و براى کسى نفع و ضررى نداشت، به خدایى پذیرفتند. توجه نداشتند که این بت ساخته ى سامرى براى آنان، تنها گوساله وار فریاد مى کشد و حال آنکه اگر ممکن بود خدا در میان مردم ظاهر شود به هدایت و راهنمایى آنان مى پرداخت و روشن است که از هدایت و راهنمایى تا فریادبیهوده،فاصله بسیار است.

 و یهود، اینچنین گمراه شدند و به نصیحت هاى هارون(علیه السلام)،توجهی نکردند.

وقتى که حضرت موسى(علیه السلام)بازگشت، و آن انحراف عظیم را دید، سخت افسرده دل گشت و آن مردم جاهل را سرزنش کرد.‏به سامرى فرمود: اینک بنگر که باخداى ساخته ى تو چه مى کنم، آن را مى سوزانم و خاکسترش را به دریا مى پاشم، که خداى واقعى شما، تنها خدایى است که با هر آنچه هست بینا و داناست

وجز او خدایی نیست.و بدین گونه آن بت را درهم شکست و نابود ساخت.‏گفتار الهى حضرت موسى(علیه السلام)در دل یهودیان، چندان اثر نداشت، همواره بهانه مى جستند و پیمان شکنى مى کردند. اینان پس از حضرت موسى(علیه السلام)نیز کمتر به حق تسلیم شدند و به گفتار پیامبران و برگزیدگان خداوند. بى اعتنا ماندند. به آنان ستم ها کردند و گروهى از پیامبران را کشتند. حتّى در کتاب آسمانى خود نیز، دست بردند و آن را تحریف کردند و تورات را به صورت امروزى آن درآوردند که: ناکاملى هاى آن، به اندازه اى است که نمی توان آن را یک کتاب آسمانی دانست.

 

 

moses biography زندگی نامه حضرت موسی

 معجزات کلی حضرت موسی(ع)در قرآن

در آیه 101 سوره اسراء تعبیر به 9 معجزه دارد‌: ((وَ لَقَدْ ءَاتَیْنَا مُوسَی‌َ تِسْع‌َ ءَایَـاَت‌ بَیِّنَـاَت که آن نه معجزه‌ عبارت است از: عصا، ید بیضا، طوفان‌های کوبنده

 

((فَأَرْسَلْنَا عَلَیْهِم‌ُ الطُّوفَان‌َ (اعراف‌/133)))، هجوم ملخ و قمّل(شپش یا یک نوع آفت نباتی‌) که بر زراعت‌ها و درختان آن‌ها مسلط گشت و آفت کشاورزی آنان شد

 

((وَالْجَرَادَ وَالْقُمَّل))‌َ، و هجوم قورباغه ها که از رود نیل سر برآوردند و آن قدر تولید مثل کردند که زندگی مردم را قرین بدبختی و مشکلات فراوان کرد

 

وَالضَّفَادِع‌َ، دم‌ یا ابتلای عمومی به خون دماغ شدن و یا به رنگ خون در آمدن رود نیل به طوری که نه برای شرب قابل استفاده بود و نه برای کشاورزی

 

((وَالدَّم‌َ ءَایَـَت‌ٍ مُّفَصَّلَـَت))‌،خشکسالی

 

((وَلَقَدْ أَخَذْنَآءَال‌َ فِرْعَوْن‌َ بِالسِّنِین (اعراف‌/130))) و کمبود انواع میوه

 

(( و َنَقْص‌ٍ مِّن‌َ الثَّمَرَ َت‌ِ)). شایان ذکر است که معجزات حضرت موسی بیش از این نه تاست؛

 

از جمله‌: شکافته شدن دریا وغرق شدن فرعون و فرعونیان(بقره‌/50)، نزول مَن‌ّ و سلوی‌َ (بقره‌/57)، جدا شدن قسمتی از کوه وقرارگرفتن همچون سایبانی بالای سرآن‌ها (اعراف‌/171)، بازگشت حیات به مقتولی که قتل اومایه اختلاف بنی اسرائیل شده بود (بقره‌/ 73) ، و خارج شدن چشمه از سنگ(بقره/60)و…

 

ولی سیاق آیه 101 سوره اسرأ نشان می‌دهد، معجزات و نشانه های نه ‌گانه در این آیه مربوط به هدایت و ارشاد فرعون و فرعونیان است.






تاریخ : چهارشنبه 92/12/28 | 8:43 عصر | نویسنده : یدالله نجفی | نظر

زندگانی حضرت هود علیه السلام

 

ناسپاسی قوم عاد

قبیله عاد در سرزمین احقاف1بین یمن و عمان، روزگاری متمادی در زندگی سرشار از خوشی و نعمت بسر می بردند. خدا نعمتهای فراوان و برکات زیادی به آنان عطا کرده بود، این قوم در آنجا قناتها حفر کردند، زمین را زراعت و باغهایی ایجا کردند و کاخهایی محکم بنا نمودند. یکی از نعمتهایی که این قوم از آن برخوردار بودند؛ اندامهایی نیرومند و هیکل هایی تنومند و مقاوم بود. خدا به این ملت نعمتهای فراوانی عطا کرده بود که کمتر قومی از آن برخوردار بود، ولی این مردم به مبدا آفرینش و بخشنده این نعمتها فکر نکردند تا او را بشناسند و به جای سپاس و حق شناسی خدای یگانه، تنها به این نتیجه رسیدند که بتهایی را انتخاب و آنها را معبود خویش قرار دهند. آنها در پیشگاه این خدایان تواضع می کردند و صورتهای خود را به خاک می ساییدند. هر گاه به نعمتی دست می یافتند، برای شکرگزاری نزد همین بتها می شتافتند و به هنگام گرفتاری و بیماری از همین موجودات بی جان استمداد و کمک می طلبیدند.

دیری نپایید که سنگدلی و رذایل اخلاقی نیز بر تیرگی بت پرستی آنها افزوده گشت، نیرومند ، ضعیف را ذلیل خود ساخت و بزرگ بر کوچک غضب کرد. خدا برای راهنمایی نیرومندان و حمایت از ضعیفان و زدودن تیرگی جهالت از روح مردم و پاکسازی نفوس و آگاهی قوم از حقایق جهان، اراده کرد پیغمبری از میان آنان بر ایشان برانگیزد که با زبان آنان سخن بگوید، با روش آنان برایشان حرف بزند، آنان را به سوی خدای یگانه راهنمایی نماید و به آنان بفهماند که عبادت بتها سفیهانه است و این نیز نمونه ای از رحم و لطف الهی به بندگانش بود.

هود که از نظر شرافت خانوادگی و محاسن اخلاق و حلم و بردباری در میان قوم خود ممتاز بود، برای رسالت از میان این قوم بت پرست برگزیده شد، تا امین رسالت و صاحب دعوت خدا باشد، شاید افکار گمراه آنان را به راه راست هدایت کند و فساد اخلاقی ایشان را بر طرف سازد.

هودعلیه السلام به وظیفه خود قیام کرد و برای رسالت خویش مهیا گشت و همانند دیگر صاحبان دعوت و شریعت، خود را به سلاح بلاغت، حلم و سعه صدر و پشتکار مسلح کرد. هود با عزمی که کوهها را منهدم و حلمی که جاهلین نادان را شکست می داد، بپا خواست و قیام کرد و به مخالفت با بتهایشان پرداخت و عبادتشان را بی فایده و از روی جهل و نادانی دانست.

هود علیه السلام به قوم خویش گفت: مردم! این سنگ هایی که تراشیده اید و آنها را عبادت می کنید و به آن پناه می برید چیست؟ ضرر و نفع این کار کدام است؟ این بتها که برای شما نفعی ندارند و فسادی را از شما بر طرف نمی سازند، این کار شما علامت کوته فکری و ضعف شان و شخصیت و غفلت شما است. برای شما خدایی است یکتا و شایسته پرستش و پروردگاری است لایق بندگی و خضوع و او همان کسی است که شما را بوجود آورده و روزی داده است، اوست که شما را آفریده و روزی شما را از این جهان می برد. اوست که در روی زمین به شما قدرت داده، زراعت شما را می رویاند و به شما کالبدی نیرومند برای فعالیت روی زمین عطا کرده است و گوسفندان و حیوانات را به شما ارزانی داشته و از عزت و شوکت بر خوردارتان ساخته است. به این خدا ایمان آورید و هوشیار باشید که چشم از حق نپوشید و با خدای یکتا، عناد و دشمنی نورزید که در این صورت ممکن است همان عذاب نوح متوجه شما گردد، هنوز از سرگذشت قوم نوح و عذابی که متوجه آنان شد زمان زیادی نگذشته و شما آن را بخاطر دارید!

 

هودعلیه السلام و اتهام دیوانگی!

هود علیه السلام به امید این که گفتار او به اعماق روح و دل آنان راه یابد و ایمان آورند و سخنانش به قلبهای آنان نفوذ کند و ایشان را به تفکر و تعقل وا دارد، آنان را پند و اندرز داد، ولی بر خلاف انتظار زمانی که هود با آنان سخن می گفت غیر از صورتهای برافروخته و چشمهای خیره چیز دیگری ندید. گویا قبلاً چنین سخنانی را نشنیده اند و مطلبی غیر منتظره بر آنها عرضه شده است که با منطق آنها سازگار نیست.

مخالفین هود در جواب گفتند: این چه راهی است که در پیش گرفته ای و خود را به آن آلوده ساخته ای؟ چگونه ممکن است که ما خدای یکتا را بدون شریک پرستش کنیم؟ ما این بتها را می پرستیم تا ما را به خدا نزدیک سازند و در پیشگاه او شفیع ما شوند.

هودعلیه السلام آنان را مخاطب قرار داد و چنین گفت: خدای یکتا شریکی ندارد، عبادت او جوهر و خلاصه عبادتها است، حقیقت ایمان، عبادت اوست. این خدا به شما نزدیک است و شما نیازی به شفیع ندارید. او به شما از رگ گردنتان نزدیکتر است و بدانید این بتها که برای تقرب و وساطت پیش خدا پرستش می کنید، شما را از راه صحیح و تقرب به خداوند یکتا دور می سازد. این عبادت نه تنها موجب تقرب شما به خدای یکتا نیست، بلکه موجب دوری از خداوند و دلیل بر نادانی و جهل شما است.

قوم هود از او روی گردانده و گفتند: تو مرد جاهلی هستی و عقل خود را از دست داده ای که عبادت ما را سفیهانه می دانی و روش پدران ما را عیب می شماری. تو در میان ما چه مزیتی داری؟ امتیاز تو بر دیگران چیست؟ تو نیز مانند ما غذا می خوری و آب می آشامی، سنن و قوانین زندگی تو با ما یکی است. چه شد که خدا تو را برای رسالت برگزید و برای دعوت خود اختصاص داد. ما غیر از دروغگویی درباره تو گمان دیگری نداریم.

هود گفت: ای قوم! مرا به سفاهت متهم نکنید، من روزگاری طولانی در بین شما زندگی کردم و شما عیبی بر من نگرفتید، هیچگاه سوء رفتار و تندخویی از من ندیده اید. تعجبی ندارد که خدا یک نفر را از میان قومی برای رسالت انتخاب کند و او را پرچمدار دعوت خود نماید، بلکه تعجب دراین است که مردم بدون رسول و راهنما باشند و خداوند سرنوشت آنها را بدست هرج و مرج بسپارد و آنان را بدون قانون و آیین بگذارد!

بدانید که من از گرایش شما به حق ناامید نیستم. از سوء رفتار و اهانتهای شما دلتنگ نشده ام، فقط از شما انتظاردارم با عقل خود فکر کنید و با بصیرت به حقایق بنگرید تا ببینید، یگانگی خدا در تمام نظام آفرینش آشکار است: نظم فلک گردون، مخلوقات شگفت انگیز، گردش ستارگان و "در هر آفرینشی، علامتی برای اثبات یگانگی خدا مشهود است."

و فی کلّ شیء له آیة تدل علی انّه واحد

شما به چنین خدایی ایمان آورید و از او طلب آمرزش کنید تا بارش آسمان را همیشه برای شما جاری سازد و شما را یاری کند تا بر ثروتتان بیفزایید و نیروی شما را افزایش دهد. پس بکوشید تا مانند مجرمان از حق رو گردان نباشید.

سپس هود علیه السلام قوم را خطاب قرار داد و گفت: بدانید که پس از مرگ زنده می شوید، هر کس کار نیکو انجام داده باشد، سود می برد و هر کس به کار زشت پرداخته باشد به کیفر می رسد. برای نجات خویش تدبیری کنید و برای رستاخیز خود توشه ای بیندوزید. من ماموریت خود را درباره شما به پایان رساندم و به وضوح رسالت خود را به شما اعلام کردم.

قوم هود گفتند: بدون تردید یکی از خدایان ما بر تو غضب کرده وعقل تو را مختل نموده و طرز تفکر تو را در هم ریخته است و به همین دلیل هزیان می گویی، به تصوراتی که فقط در ذهن خودت وجود دارد زبان می گشایی و خیالبافی می کنی و به بیان خرافات می پردازی.

قوم هود گفتند: آن استغفاری که پس از آن باران می آید و به ثروت ما افزوده می گردد و نیروی ما دو چندان می شود چیست؟ و آنروز قیامتی که گمان می کنی پس از پوسیدن استخوانهای ما و متلاشی شدن کالبدمان برپا می شود، چیست؟

افسوس که وعده ها و پند و اندرزهای تو بعید و غیر معقول است ! ما غیر از زندگی دنیوی و طبیعی چیز دیگری نداریم. ما طبق قوانین طبیعت بوجود می آییم، زندگی می کنیم و می میریم و همه چیز در دست طبیعت است.

بعلاوه آن عذابی که ما را به آن تهدید می کنی و انتظار داری که ما به آن گرفتار شویم چیست؟ ما گفتار تو را تصدیق نمی کنیم، از عبادت خدایان خود باز نمی گردیم، اگر راست می گویی آنچه ما را به آن تهدید می کنی بیاور و آن عذاب کذایی را بر ما نازل کن.

آنگاه که هودعلیه السلام لجاجت را از گفتارشان و اصرار به مخالفت را از اعمالشان دریافت، ایشان را خطاب کرد و گفت: من خدای خود را گواه می گیرم که وظیفه خود را انجام دادم و در ابلاغ رسالت خود کوتاهی نکردم. هیچگاه بر اثرترس، دست از کار خود بر نداشتم و در راه این رسالت آسمانی و جهاد مقدس نهایت سعی خود را به خرج دادم.

من از جمعیت شما باکی ندارم، از غضب شما نمی ترسم، از این به بعد علیه من هر طرح و نقشه ای دارید اجرا کنید و هر آنچه در قدرت دارید بکار گیرید، توکل من به خدایی است که پروردگار من و شما است. آن خدایی که زندگی هر جنبده ای در ید قدرت اوست، و پروردگار من بر صراط مستقیم، و حکیم است.

 

عذاب قوم هود

هود علیه السلام به دعوت خود و قوم او به اعراض خود ادامه دادند. تا اینکه مخالفین هود در آسمان، ابر سیاهی را دیدند که آسمان نیلگون را تاریک ساخت، قوم چشمها را به ابر دوختند و برای دیدار آن شتافتند زیرا مدتی بود که باران نباریده بود و گفتند: این ابری که در آسمان است بزودی برای ما باران می آورد. سپس آماده بهره برداری از باران شدند و کشتزارهای خود را مهیای آبیاری نمودند.

هود چون وضع قوم را چنین دید، گفت: این سیاهی که در آسمان می نگرید، ابر رحمت نیست، بلکه باد عذاب است. این همان عذابی است که برای ارسال آن عجله می کردید. بادی است که عذابی دردناک و کشنده به همراه دارد.

چیزی نگذشت که طوفانی هولناک شروع به وزیدن کرد و قوم دیدند که حیوانات و اموال و ابزار آنان که در بیابان بود، از زمین بلند و به مکانهای دور دستی پرتاب می شود. این حادثه قوم را به وحشت انداخت و ترس و هراس آنان را فرا گرفت و با سرعت به خانه ها پناه بردند و درها را به روی خود بستند. این قوم عذاب زده فکر می کردند که بدین وسیله می توانند جان خود را حفظ کنند ولی این عذاب، بلایی عمومی و همگانی بود. بادی که می وزید، رملهای بیابان را با خود می آورد و تا هفت شب و هشت روز بطور متوالی وزش این باد ادامه داشت! و سرانجام قوم مانند تنه نخل خشکیده به خاک هلاکت افتادند، نسل آنان ناپدید و آثارشان بکلی متلاشی و از صفحه تاریخ بر چیده شد.

" فراموش نکنید خدای تو هیچ قوم و اهل دیاری را در صورتی که مصلح و نیکوکار باشند به ظلم هلاک نمی کند".

اما در این طوفان عذاب، یاران و پیروان هود به وی پناه بردند و اطراف وی گرد آمدند. باد اطراف آنان می چرخید و رملها را پراکنده می ساخت ولی آنان مطمئن و آسوده خاطر بودند، تا اینکه باد آرام شد و سرزمین آنان به وضع عادی بازگشت و هود و یارانش به حضرموت کوچ کردند و بقیه عمر را در این سرزمین بسر بردند.




تاریخ : چهارشنبه 92/12/28 | 8:35 عصر | نویسنده : یدالله نجفی | نظر

گذری بر زندگی حضرت ادریس علیه السلام

یکی از پیامبران که نامش در قرآن دوبار آمده(1) و در آیه 56 سوره  مریم به عنوان پیامبر صدیق یاد شده، حضرت ادریس است که در اینجا نظر شما را به پاره ای از ویژگیهای او جلب می کنیم:

ادریس که نام اصلیش «اُخنوخ» است در نزدیک کوفه در مکان فعلی مسجد سهله می زیست. او خیاط بود و مدت سیصد سال عمر نمود و با پنج واسطه به آدم علیه السلام می رسد. سی صحیفه از کتابهای آسمانی بر او نازل گردید. تا قبل از ایشان مردم برای پوشش بدن خود از پوست حیوانات استفاده می کردند، او نخستین کسی بود که خیاطی کرد و طرز دوختن لباس را به انسانها آموخت و از آن پس مردم به تدریج از لباسهای دوخته شده استفاده می کردند. او بلند قامت و تنومند و نخستین انسانی بود که با قلم خط نوشت و بر علم نجوم و حساب و هیئت احاطه داشت و آنها را تدریس می کرد. کتابهای آسمانی را به مردم می آموخت و آنها را از اندرزهای خود بهره مند می ساخت، از این رو نام او را ادریس (که از واژه  درس گرفته شده) نهادند.

خداوند بعد از وفاتش، مقام ارجمندی در بهشت به او عنایت فرمود و او را از مواهب بهشتی بهره مند ساخت.

ادریس بسیار درباره عظمت خلقت می اندیشید و با خود می گفت:«این آسمانها، زمین، خلایق عظیم، خورشید، ماه، ستارگان، ابر، باران و سایر پدیده ها دارای پروردگاری است که آنها را تدبیر نموده و سامان می بخشد، بنابراین او را آن گونه که سزاوار پرستش است، پرستش کن.» (2)

 

هشدار حضرت ادریس نسبت به مرگ

ای انسان! گویی مرگ به سراغت آمده، ناله ات بلند شده، عرق پیشانیت سرازیر گشته، لبهایت جمع شده، زبانت از حرکت ایستاده، آب دهانت خشک گشته، سیاهی چشمت به سفیدی دگرگون شده، دهانت کف کرده، همه بدنت به لرزه در آمده و با سختیها و تلخی های مرگ دست به گریبان شده ای. سپس روحت از کالبدت خارج شده و در برابر اهل خانه ات جسد بدبویی شده ای و مایه عبرت دیگران گشته ای. بنابراین هم اکنون به خودت پند بده و درباره مرگ و حقیقت آن عبرت بگیر، که خواه ناخواه به سراغت می آید و هر عمری گرچه طولانی باشد به زودی به دست فنا سپرده می شود.

ای انسان! بدان که مرگ با آن همه دشواری، نسبت به امور بعد از آن که حوادث هولناک و پر وحشت قیامت می باشد آسان تر است، متوجه باش که ایستادن در دادگاه عدل الهی برای حسابرسی و جزای اعمال آنقدر سخت و طاقت فرسا است که نیرومندترین نیرومندان نیز از شنیدن احوال آن ناتوانند. (3)

 

فرازهایی از اندرزهای ادریس علیه السلام

ای انسانها! بدانید و باور کنید که تقوا و پرهیزکاری، حکمت بزرگ و نعمت عظیم، و عامل کشاننده به نیکی و سعادت و کلید درهای خیر و فهم و عقل است،زیرا خداوند هنگامی که بنده ای را دوست بدارد، عقل را به او می بخشد.

بسیاری از اوقاتِ خود را به راز و نیاز و دعا با خدا بپردازید و در خدا پرستی و در راه خدا تعاون و همکاری نمایید، که اگر خداوند همدلی و همکاری شما را بنگرد، خواسته هایتان را برمی آورد و شما را به آرزوهایتان می رساند و از عطایای فراوان و فنا ناپذیرش بهره مند می سازد.

هنگامی که روزه گرفتید، نفوس خود را از هر گونه ناپاکیها پاک کنید و با قلبهای صاف و خالص و بی شائبه برای خدا روزه بگیرید، زیرا خداوند به زودی دلهای ناخالص و تیره را قفل می کند. همراه روزه گرفتن و خودداری از غذا و آب، اعضاء و جوارح خود را نیز از گناهان کنترل کنید.

هنگامی که به سجده افتادید و سینه خود را در سجده بر زمین نهادید، هر گونه افکار دنیا و انحرافات و نیرنگ و فکر خوردن غذای حرام و دشمنی و کینه را از خود دور سازید و از همه ناصافی ها خود را برهانید.

خداوند متعال، پیامبران و اولیائش را به تأیید روح القدس اختصاص داد و آنها در پرتو همین موهبت بر اسرار و نهانیها آگاه شدند و از فیض حکمت بهره مند گشتند، از گمراهیها رهیده و به هدایتها پیوستند، به طوری که عظمت خداوند آن چنان در دلهایشان آشیانه گرفت که دریافتند او وجود مطلق است و بر همه چیز احاطه دارد و هرگز نمی توان به کُنه ذاتش معرفت یافت. (4)

 

هدایت هزار نفر

ادریس همچنان با بیانات شیوا و اندرزهای دلپذیر و هشدارهای کوبنده، قوم خود را به سوی خدا دعوت می کرد. در این مسیر با طایفه ای از قوم خود ملاقات نمود که همه بت پرست و در انواع انحرافها و گمراهیها گرفتار بودند. ادریس به اندرز و نصیحت آنها پرداخت و آنها را از انجام گناه سرزنش نموده و از عواقب گناه هشدار داد و به سوی خدا دعوت کرد. آنها یکی پس از دیگری تحت تأثیر قرار گرفته و به او پیوستند. نخست تعداد هدایت شدگان به هفت نفر و سپس به هفتاد نفر رسید. به همین ترتیب یکی پس از دیگری هدایت شدند تا به هفتصد نفر و سپس به هزار نفر رسیدند.

ادریس از میان آنها صد نفر از برترین ها را برگزید، و از میان صد نفر، هفتاد نفر، و از میان هفتاد نفر ده نفر، و از میان ده نفر، هفت نفر را انتخاب نمود. ادریس با این هفت نفر ممتاز، دست به دعا برداشتند و به راز و نیاز با خدا پرداختند خداوند به ادریس وحی کرد، و او و همراهانش را به عبادت دعوت نمود، آنها همچنان با ادریس به عبات الهی پرداختند تا زمانی که خداوند روح ادریس علیه السلام را به ملأ اعلی برد. (5)

 

مبارزه  ادریس با طاغوت عصرش

ادریس تنها به عبادت و اندرز مردم اکتفا نمی کرد،  بلکه به جامعه توجه داشت که اگر ظلمی به کسی شود، از مظلوم دفاع کند و در برابر ظالم، ایستادگی نماید. به عنوان نمونه به داستان زیر توجه نمایید:

در عصر او پادشاه ستمگری حکومت می کرد، ادریس و پیروانش از اطاعت شاه سرباز زدند و مخالفت خود را با طاغوت، آشکار ساختند، از این رو آنها را از طرف دستگاه آن شاه جبّار، به عنوان«رافَضی» (یعنی ترک کننده  اطاعت شاه) خواندند.

روزی شاه با نگهبانان خود در بیابان، به سیر و سیاحت و شکار مشغول بود که به زمین مزروعی بسیار خرّم و شادابی رسید، پرسید: «این زمین به چه کسی تعلق دارد؟»

اطرافیان گفتند: «به یکی از پیروان ادریس».

شاه، صاحب آن ملک را خواست و به او گفت: این ملک را به من بفروش. او گفت: من عیالمند هستم و به محصول این زمین محتاج تر از تو می باشم و به هیچ عنوان از آن دست نمی کشم.

شاه بسیار خشمگین شد، و با حال خشم به قصرش آمد، چون همسرش او را خشمگین یافت، علت را پرسید و او جریان را بازگو کرد و با همسرش در این مورد به مشورت پرداخت، و به این نتیجه رسیدند که رهنمودهای ادریس، مردم را بر ضد شاه، پرجرئت و قوی دل کرده است.

همسر شاه که یک زن ستمگر و بی رحم بود گفت: «من تدبیری می کنم که هم تو صاحب آن زمین شوی و هم مردم با تبلیغات وارونه، رام و خام شوند.»

شاه گفت: «آن تدبیر چیست؟»

زن که حزبی بنام «ازارقه» (چشم کبودها) از افراد خونخوار و بی دین تشکیل داده بود به شاه گفت: «من جمعی از حزب «ازارقه» را می فرستم تا صاحب آن زمین را به اینجا بیاورند و همه ی آنها شهادت بدهند که او آیین تو را ترک کرده، در نتیجه کشتن او جایز می شود، تو نیز او را می کشی و آن سرزمین خرّم را تصرّف می کنی.»

شاه از این نیرنگ استقبال کرد و آن را اجرا نمود و پس از کشتن آن شیعه ی ادریس، زمینهای مزروعی او را تصرّف و غصب نمود.

حضرت ادریس از جریان آگاه شد و شخصاً نزد شاه رفت و با صراحت به او اعتراض کرده ؛ آیین او را باطل دانست و او را به سوی حق دعوت نمود، سرانجام به او گفت: «اگر توبه نکنی و از روش خود برنگردی، به زودی عذاب الهی تو را فرا خواهد گرفت، و من پیام خود را از طرف خداوند به تو رساندم.»

همسر شاه، به او گفت: هیچ ناراحت مباش، من نقشه ی قتل ادریس را طرح کرده ام، و با کشتن او رسالتش نیز باطل می شود.»

آن نقشه این بود که چهل نفر را مخفیانه مأمور کشتن ادریس کرد، ولی ادریس توسّط مأموران مخفی خود، از جریان آگاه شد و از محلّ و مکان همیشگی خود به جای دیگر رفت، و آن چهل نفر در طرح خود شکست خوردند مدّتها گذشت تا اینکه عذاب قحطی، کشور شاه را فرا گرفت کار به جایی رسید که زن شاه، شبها به گدایی می پرداخت تا اینکه شبی سگها به او حمله کردند و او را پاره پاره نموده و دریدند. بلای قحطی نیز بیست سال طول کشید و سرانجام، آنها که باقی مانده بودند به ادریس و خدای ادریس ایمان آوردند و کم کم بلاها رفع گردید. و ادریس علیه السلام پیروز شد. (6)

 

آروزی ادریس برای ادامه زندگی به خاطر شکرگزاری

فرشته ای از سوی خداوند نزد ادریس علیه السلام آمد و او را به آمرزش گناهان و قبولی اعمالش مژده داد. ادریس بسیار خشنود شد و شکر خدای را به جای آورد، سپس آرزو کرد همیشه زنده بماند  به شکرگزاری خداوند بپردازد.

فرشته از او پرسید: «چه آرزویی داری؟»

ادریس گفت: «جز این آرزو ندارم که زنده بمانم و شکرگزاری خدا کنم، زیرا در این مدّت دعا می کردم که اعمالم پذیرفته شود که پذیرفته شد، اینک بر آنم که خدا را به خاطر قبولی اعمالم شکر نمایم و این شکر ادامه یابد.»

فرشته بال خود را گشود و ادریس را در برگرفت و او را به آسمانها برد. اینک ادریس زنده است و به شکرگزاری خداوند اشتغال دارد. (7)

مطابق بعضی از روایات، ادریس پس از مدّتی که در آسمانها بود، عزرائیل روح او را در بین آسمان چهارم  و پنجم قبض کرد، چنانکه خاطرنشان می شود.

 

قبض روح ادریس علیه السلام بین آسمان چهارم و پنجم

امام صادق علیه السلام فرمود: یکی از فرشتگان، مشمول غضب خداوند شد. خداوند بال و پرش را شکست و او را در جزیره ای انداخت. او سالها در آنجا در عذاب به سر می برد تا وقتی که ادریس به پیامبری رسید. او خود را به ادریس رسانید و عرض کرد: «ای پیامر خدا! دعا کن خداوند از من خشنود شود، و بال و پرم را سالم کند.»

ادریس برای او دعا کرد، او خوب شد و تصمیم گرفت به طرف آسمانها صعود نماید اما قبل از رفتن، نزد ادریس آمد و تشکّر کرد و گفت: «آیا حاجتی داری زیرا می خواهم احسان تو را جبران کنم.»

ادریس گفت: «آری، دوست دارم مرا به آسمان ببری، تا با عزرائیل ملاقات کنم  با او اُنس بگیرم، زیرا یاد او زندگی مرا تلخ کرده است.»

آن فرشته، ادریس را بر روی بال خود گرفت و به سوی آسمانها برد تا به آسمان چهارم رسید، در آنجا عزرائیل را دید که از روی تعجّب سرش را تکان می دهد.

ادریس به عزرائیل سلام کرد، و گفت: «چرا سرت را حرکت می دهی؟»

عزرائیل گفت: «خداوند متعال به من فرمان داده که روح تو را بین آسمان چهارم و پنجم قبض کنم، به خدا عرض کردم: چگونه چنین چیزی ممکن است با اینکه بین آسمان چهارم و سوم، پانصد سال راه فاصله است، و بین آسمان سوم و دوّم نیز همین مقدار فاصله. (و من اکنون در سایه ی عرش هستم و تا زمین فاصله فراوانی دارم و ادریس در زمین است، چگونه این راه طولانی را می پیماید و تا بالای آسمان چهارم می آید!!). آنگاه عزرائیل همانجا روح ادریس را قبض کرد. این است سخن خداوند ( آیه ی 57 سوره ی مریم) که می فرماید:

«وَ رَفَعناهُ مَکاناً عَلِیّاً؛ و ما ادریس را به مقام بالایی ارتقا دادیم.» (8)

پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم فرمود: در شب معراج، مردی را در آسمان چهارم دیدم، از جبرئیل پرسیدم: «این مرد کیست؟» جبرئیل گفت: «این ادریس است که خداوند او را به مقام ارجمندی بالا آورده است.» به ادریس سلام کردم و برای او طلب آمرزش نمودم، او نیز بر من سلام کرد و برایم طلب آمرزش نمود. (9)




تاریخ : چهارشنبه 92/12/28 | 8:32 عصر | نویسنده : یدالله نجفی | نظر

زندگی نامه حضرت سلیمان


حضرت سلیمان یکی از پیامبران عظیم الشان بنی اسرائیل است که از نظر مقامات مادی و معنوی، در تاریخ پیامبران بی نظیر میباشد. نام وی در قرآن کریم 16 مرتبه در سوره های بقره، نسا، انعام، انبیا، نمل، سبا و ص آمده است. او از مقربان درگاه الهی و بسیار شکرگزار خدا بود. مردی عالم و دانشمند که علم حکمت و قضاوت را به خوبی میدانست. او وارث همه مقامات حضرت داود علیه السلام، پدر خود است.

سلیمان از نوجوانی کاردان و لایق و نبوغ در او مشهود بود، بطوریکه میتوانست به درستی قضاوت و داوری کند و چون این شایستگی و وارستگی برای همه و مخصوصا پدرش، محرز و آشکار بود، لذا داود علیه السلام در آخر عمر خود، او را که سیزده سال بیشتر نداشت، به فرمان خداوند، به خلافت و جانشینی خود معین کرد. از این رو، حضرت سلیمان، مانند پدرش، هم به مقام نبوت و هم به مقام سلطنت و پادشاهی رسید.

حضرت سلیمان پس از رسیدن به چنین مقامی، از خداوند خواست که حشمت و جاه و جلالی به او بدهد که تا آن زمان به کسی نداده باشد. خداوند هم دعای او را مستجاب کرد و نعمات و موهبات زیادی به او داد. باد را مسخر او کرده بود که به فرمانش، حرکت میکرد. گاهی به صورت توفنده و شدید و گاهی به صورت آرام و ملایم. جن و گروهی از شیاطین جزو کارگران او و تحت اختیارش بودند. علم منطق الطیر داشت که زبان همه حیوانات را می فهمید و مرغان همه زیر فرمان او بودند. ماجرای گفتگوی سلیمان با مورچه و هدهد در منابع دینی ذکر شده است.

این پیامبر خدا در دوران زندگیش، شهر بیت المقدس را با کمک جنیان و شیاطین بنا کرد و برای آن دوازده قلعه ساخت و بعد از اتمام آن شهر، ساختمان مسجد الاقصی را با سنگهای سفید و زرد و سبز بنا نمود و ستونهای آنرا از مرمر بلورین و با انواع جواهرات، مزین کرد. به غیر از این بناها، معابد و حوض های سنگی و ساختمان های مهم دیگری هم ساخت. قصر سلطنتی او که از چوبهای گرانبها و مزین به طلا و مرصع و جواهر، فراهم شده بود بسیار زیبا و باشکوه بود. هم اکنون آثار بعضی از این بناها، مانند «معبد هیکل سلیمان» در فلسطین هنوز هم هست و گردشگران و توریست ها برای دیدن آن آثار شگفت انگیز به آنجا میروند.



سلیمان و ملکه سبا

از حساس ترین فرازهای زندگی حضرت سلیمان علیه السلام، داستان او و ملکه سبا است.

او در دوران پیامبری و فرمانروائی خود، بعد از اتمام بنای بیت المقدس، با عده ای به زیارت خانه خدا رفت. در راه بازگشت از کعبه به سوریه، در نزدیکی یمن، به جستجوی آب برای سپاه خود بود و از این رو، سراغی از هدهد گرفت، اما دید که اوغایب است. گفت: اگر عذر غیبتش موجه نباشد، اورا شدیدا تنبیه می کنم.

هدهد بعد از تاخیری طولانی حاضر شد و گفت که غیبتش موجه است، زیرا به سرزمینی به نام سبا رفتم و از آنجا خبر مهمی برای شما آورده ام. آنجا زنی بنام بلقیس بر مردم حکومت می کند، او قدرت و عظمت زیاد و تخت با شکوهی دارد. اما شیطان بر آنها مسلط شده و از راه راست آنها را باز داشته است. آنها آفتاب را به جای خدا می پرستند و در مقابل خورشید سجده می کنند.

سلیمان از این داستان تعجب کرد و گفت: در این باره تحقیق می کنم. بعد نامه ای نوشت و به هدهد داد و گفت: این نامه را به نزد او ببر و پاسخ آن را بیاور.

هدهد نامه را گرفت و به سرزمین سبا برد و نزد بلقیس انداخت و خود در گوشه ای منتظر ماند تا از ماجرا آگاه شود. بلقیس که ملکه ای با حشمت و متین بود، نامه را باز کرد و چنین خواند:

"این نامه از سلیمان و بنام خدای بخشاینده و مهربان است. با من از سر ستیز بر نخیزید و مطیع و تسلیم نزد من آئید".

ملکه سبا، موضوع را با بزرگان مملکتی در میان گذاشت که باید چه کنیم؟ آنها گفتند که ما به درایت و لیاقت تو اعتماد داریم، هرچه خود صلاح میدانی همان کن. ملکه مدتی به فکر فرو رفت و بعد گفت: این نامه از طرف فرمانروائی مقتدر است. تا کسی به قدرت خود ایمان نداشته باشد، اینطور حرف نمیزند. من مصلحت می بینم که ما هدایائی برای او بفرستیم، و ببینیم که آیا هدایای ما را می پذیرد یا خیر؟

مفسرین گفته اند که بلقیس با این کار میخواست بفهمد که سلیمان، پادشاه است یا پیغمبر و فرستاده الهی، زیرا عادت پادشاهان معمولا اینست که هدایا را می پذیرند و آنرا دوست دارند، ولی پیامبران الهی آنرا نپذیرفته و آنرا بر میگردانند.

همینکه هدهد از مسائل آگاه شد، خود را به سلیمان رساند و همه ماجرا را تعریف کرد. سلیمان، پیش از اینکه حاملان هدایا از طرف بلقیس برسند، دستور داد تا قصر او را بسیار بسیار باشکوه و زیبا و مجلل و لشگریانش هنگام ورود آنها، صف آرائی کنند تا حشمت و شوکتش، نمایان شود.

وقتی که فرستادگان بلقیس، به قصر سلیمان رسیدند از آنهمه شکوه و جلال، تعجب کردند و وارد قصر شدند و هدایای خودشان را تقدیم حضرت کردند. این پیامبر خدا مقدم آنهارا گرامی داشت، ولی هدایای آنها را نپذیرفت و به آنها گفت: آنچه که خداوند به من از نعمت هایش داده، بهتر از اینهاست. او به من پادشاهی و نبوت عطا کرده است. خواهشمندم هدایارا برگردانید. من هرگز به مال شما چشم طمع ندارم و از دعوت به خدا و پرستش او دست بر نمی دارم. با احترام میگویم که بلقیس و همه مردمش باید به خدا ایمان بیاورند و او را بپرستند. در غیراین صورت، با لشگری فراوان، به آن سرزمین می آیم و او را با خواری از آن شهر بیرون می کنم.

فرستادگان ملکه سبا، پیام سلیمان را به او رسانده و هدایا را برگرداندند و ماجرا را تعریف کردند.

بلقیس دانست که در مقابل سلیمان و حشمت و جاه و جلال او تاب مقاومت و نبرد ندارد. لذا تصمیم گرفت که با سران و بزرگان مملکتی، راهی دربار سلیمان و بیت المقدس شود. چون سلیمان شنید که بلقیس و همراهان او میایند به یاران خود گفت:

چه کسی میتواند تخت اورا، پیش از اینکه او بیاید، نزد من حاضر کند؟ عفریتی از جن گفت: من تخت او را پیش از اینکه تو از جایت بلند شوی می آورم.

ولی یکی از یاران نزدیک او که حکمت و علمی ازکتاب داشت گفت: من آنرا در کمتر از یک چشم بر هم زدن میاورم. (از روایات بدست میایدکه،این شخص آصف بن برخیا خواهرزاده و وصی سلیمان بود.)

ناگهان سلیمان آنرادر برابرخود دید. فورا شکر خدا به جای آورد و گفت: این کرامتی است از جانب خدا. سپس دستور داد تا آن تخت را در کنار تخت خودش بگذارند تا ببیند که آیا ملکه سبا، تخت خود را میشناسد یاخیر؟

بلقیس با همراهان وارد قصر سلیمان شدند. او تخت خود را با تمام تزئینات و ریزه کاریهای آن درکنار تخت سلیمان دید و گفت: ما قبلا به درستی دعوت سلیمان آگاه و مطیع او شده ایم. سپس خواست تا فضای قصر را بپیماید.

در هنگام عبور تصور کرد که زمین آنجا آب است و او باید از آب نمائی کوچک بگذرد. از این رو پوشش پاهای خود را کنارزد. اما سلیمان به او گفت که این قصری است از بلور صاف و آب نیست.

در همین موقع ملکه سبا بسیار تعجب کرد و به نیروی الهی و نشانه های قدرت خدا پی برد، پس به سلیمان و خدای او قلبا ایمان آورد و گفت: خدایا، من تاکنون به خود ستم کردم و خود را از رحمت تو محروم ساختم. اینک با سلیمان در برابر تو، ای خدای جهانیان ایمان آوردم و تسلیم می شوم. تو مهربانترین مهربانان هستی.



وفات سلیمان

حضرت سلیمان در یکی از روزهای پرشکوه فرمانروائی و پیامبری، دستور داد تا هیچکس مزاحم او نشود و او ساعتی را از بالای قصر، به تماشا بنشیند، به عصای خود تکیه زد و با خوشحالی به اطراف قصر نگاه میکرد و از آنچه که خداوند به او داده بود، مسرور بود که ناگهان در کنار خود جوان خوشروئی دید که به او لبخند میزند. سلیمان گفت: تو با اجازه چه کسی به اینجا آمده ای و کیستی؟ جوان گفت: من با اجازه صاحب اصلی قصر به اینجا آمده ام. پیامبر خدا فهمید که، او عزرائیل است که از طرف خدا برای قبض روح او آمده است. از این رو به او گفت: ماموریت خود را انجام بده که این روز خوشی و سرور من بود و خدا نخواست که من جز به وسیله دیدار و لقائش، خوشی و سروری داشته باشم. سلیمان از دنیا رفت، اما همچنان تکیه زده بر عصا، کسی اجازه نداشت تا به ایوان برود و بداند که او مرده است تا به امر خدا موریانه ها عصای او را جویدند و سلیمان با آن حشمت بی مثال بر ایوان قصر افتاد. اکثر مورخین، مدت عمر او را، پنجاه و چند سال ذکر کرده اند.







تاریخ : چهارشنبه 92/12/28 | 8:31 عصر | نویسنده : یدالله نجفی | نظر


  • paper | قالب وبلاگ | فال حافظ
  • خرید لینک دائمی | ایران موزه