زندگی نامه حضرت سلیمان علیه السلام - قیدار شهر جد پیامبراسلام
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وب

لینک دوستان
جستجوی وب
برچسب‌ها وب

زندگی نامه حضرت سلیمان


حضرت سلیمان یکی از پیامبران عظیم الشان بنی اسرائیل است که از نظر مقامات مادی و معنوی، در تاریخ پیامبران بی نظیر میباشد. نام وی در قرآن کریم 16 مرتبه در سوره های بقره، نسا، انعام، انبیا، نمل، سبا و ص آمده است. او از مقربان درگاه الهی و بسیار شکرگزار خدا بود. مردی عالم و دانشمند که علم حکمت و قضاوت را به خوبی میدانست. او وارث همه مقامات حضرت داود علیه السلام، پدر خود است.

سلیمان از نوجوانی کاردان و لایق و نبوغ در او مشهود بود، بطوریکه میتوانست به درستی قضاوت و داوری کند و چون این شایستگی و وارستگی برای همه و مخصوصا پدرش، محرز و آشکار بود، لذا داود علیه السلام در آخر عمر خود، او را که سیزده سال بیشتر نداشت، به فرمان خداوند، به خلافت و جانشینی خود معین کرد. از این رو، حضرت سلیمان، مانند پدرش، هم به مقام نبوت و هم به مقام سلطنت و پادشاهی رسید.

حضرت سلیمان پس از رسیدن به چنین مقامی، از خداوند خواست که حشمت و جاه و جلالی به او بدهد که تا آن زمان به کسی نداده باشد. خداوند هم دعای او را مستجاب کرد و نعمات و موهبات زیادی به او داد. باد را مسخر او کرده بود که به فرمانش، حرکت میکرد. گاهی به صورت توفنده و شدید و گاهی به صورت آرام و ملایم. جن و گروهی از شیاطین جزو کارگران او و تحت اختیارش بودند. علم منطق الطیر داشت که زبان همه حیوانات را می فهمید و مرغان همه زیر فرمان او بودند. ماجرای گفتگوی سلیمان با مورچه و هدهد در منابع دینی ذکر شده است.

این پیامبر خدا در دوران زندگیش، شهر بیت المقدس را با کمک جنیان و شیاطین بنا کرد و برای آن دوازده قلعه ساخت و بعد از اتمام آن شهر، ساختمان مسجد الاقصی را با سنگهای سفید و زرد و سبز بنا نمود و ستونهای آنرا از مرمر بلورین و با انواع جواهرات، مزین کرد. به غیر از این بناها، معابد و حوض های سنگی و ساختمان های مهم دیگری هم ساخت. قصر سلطنتی او که از چوبهای گرانبها و مزین به طلا و مرصع و جواهر، فراهم شده بود بسیار زیبا و باشکوه بود. هم اکنون آثار بعضی از این بناها، مانند «معبد هیکل سلیمان» در فلسطین هنوز هم هست و گردشگران و توریست ها برای دیدن آن آثار شگفت انگیز به آنجا میروند.



سلیمان و ملکه سبا

از حساس ترین فرازهای زندگی حضرت سلیمان علیه السلام، داستان او و ملکه سبا است.

او در دوران پیامبری و فرمانروائی خود، بعد از اتمام بنای بیت المقدس، با عده ای به زیارت خانه خدا رفت. در راه بازگشت از کعبه به سوریه، در نزدیکی یمن، به جستجوی آب برای سپاه خود بود و از این رو، سراغی از هدهد گرفت، اما دید که اوغایب است. گفت: اگر عذر غیبتش موجه نباشد، اورا شدیدا تنبیه می کنم.

هدهد بعد از تاخیری طولانی حاضر شد و گفت که غیبتش موجه است، زیرا به سرزمینی به نام سبا رفتم و از آنجا خبر مهمی برای شما آورده ام. آنجا زنی بنام بلقیس بر مردم حکومت می کند، او قدرت و عظمت زیاد و تخت با شکوهی دارد. اما شیطان بر آنها مسلط شده و از راه راست آنها را باز داشته است. آنها آفتاب را به جای خدا می پرستند و در مقابل خورشید سجده می کنند.

سلیمان از این داستان تعجب کرد و گفت: در این باره تحقیق می کنم. بعد نامه ای نوشت و به هدهد داد و گفت: این نامه را به نزد او ببر و پاسخ آن را بیاور.

هدهد نامه را گرفت و به سرزمین سبا برد و نزد بلقیس انداخت و خود در گوشه ای منتظر ماند تا از ماجرا آگاه شود. بلقیس که ملکه ای با حشمت و متین بود، نامه را باز کرد و چنین خواند:

"این نامه از سلیمان و بنام خدای بخشاینده و مهربان است. با من از سر ستیز بر نخیزید و مطیع و تسلیم نزد من آئید".

ملکه سبا، موضوع را با بزرگان مملکتی در میان گذاشت که باید چه کنیم؟ آنها گفتند که ما به درایت و لیاقت تو اعتماد داریم، هرچه خود صلاح میدانی همان کن. ملکه مدتی به فکر فرو رفت و بعد گفت: این نامه از طرف فرمانروائی مقتدر است. تا کسی به قدرت خود ایمان نداشته باشد، اینطور حرف نمیزند. من مصلحت می بینم که ما هدایائی برای او بفرستیم، و ببینیم که آیا هدایای ما را می پذیرد یا خیر؟

مفسرین گفته اند که بلقیس با این کار میخواست بفهمد که سلیمان، پادشاه است یا پیغمبر و فرستاده الهی، زیرا عادت پادشاهان معمولا اینست که هدایا را می پذیرند و آنرا دوست دارند، ولی پیامبران الهی آنرا نپذیرفته و آنرا بر میگردانند.

همینکه هدهد از مسائل آگاه شد، خود را به سلیمان رساند و همه ماجرا را تعریف کرد. سلیمان، پیش از اینکه حاملان هدایا از طرف بلقیس برسند، دستور داد تا قصر او را بسیار بسیار باشکوه و زیبا و مجلل و لشگریانش هنگام ورود آنها، صف آرائی کنند تا حشمت و شوکتش، نمایان شود.

وقتی که فرستادگان بلقیس، به قصر سلیمان رسیدند از آنهمه شکوه و جلال، تعجب کردند و وارد قصر شدند و هدایای خودشان را تقدیم حضرت کردند. این پیامبر خدا مقدم آنهارا گرامی داشت، ولی هدایای آنها را نپذیرفت و به آنها گفت: آنچه که خداوند به من از نعمت هایش داده، بهتر از اینهاست. او به من پادشاهی و نبوت عطا کرده است. خواهشمندم هدایارا برگردانید. من هرگز به مال شما چشم طمع ندارم و از دعوت به خدا و پرستش او دست بر نمی دارم. با احترام میگویم که بلقیس و همه مردمش باید به خدا ایمان بیاورند و او را بپرستند. در غیراین صورت، با لشگری فراوان، به آن سرزمین می آیم و او را با خواری از آن شهر بیرون می کنم.

فرستادگان ملکه سبا، پیام سلیمان را به او رسانده و هدایا را برگرداندند و ماجرا را تعریف کردند.

بلقیس دانست که در مقابل سلیمان و حشمت و جاه و جلال او تاب مقاومت و نبرد ندارد. لذا تصمیم گرفت که با سران و بزرگان مملکتی، راهی دربار سلیمان و بیت المقدس شود. چون سلیمان شنید که بلقیس و همراهان او میایند به یاران خود گفت:

چه کسی میتواند تخت اورا، پیش از اینکه او بیاید، نزد من حاضر کند؟ عفریتی از جن گفت: من تخت او را پیش از اینکه تو از جایت بلند شوی می آورم.

ولی یکی از یاران نزدیک او که حکمت و علمی ازکتاب داشت گفت: من آنرا در کمتر از یک چشم بر هم زدن میاورم. (از روایات بدست میایدکه،این شخص آصف بن برخیا خواهرزاده و وصی سلیمان بود.)

ناگهان سلیمان آنرادر برابرخود دید. فورا شکر خدا به جای آورد و گفت: این کرامتی است از جانب خدا. سپس دستور داد تا آن تخت را در کنار تخت خودش بگذارند تا ببیند که آیا ملکه سبا، تخت خود را میشناسد یاخیر؟

بلقیس با همراهان وارد قصر سلیمان شدند. او تخت خود را با تمام تزئینات و ریزه کاریهای آن درکنار تخت سلیمان دید و گفت: ما قبلا به درستی دعوت سلیمان آگاه و مطیع او شده ایم. سپس خواست تا فضای قصر را بپیماید.

در هنگام عبور تصور کرد که زمین آنجا آب است و او باید از آب نمائی کوچک بگذرد. از این رو پوشش پاهای خود را کنارزد. اما سلیمان به او گفت که این قصری است از بلور صاف و آب نیست.

در همین موقع ملکه سبا بسیار تعجب کرد و به نیروی الهی و نشانه های قدرت خدا پی برد، پس به سلیمان و خدای او قلبا ایمان آورد و گفت: خدایا، من تاکنون به خود ستم کردم و خود را از رحمت تو محروم ساختم. اینک با سلیمان در برابر تو، ای خدای جهانیان ایمان آوردم و تسلیم می شوم. تو مهربانترین مهربانان هستی.



وفات سلیمان

حضرت سلیمان در یکی از روزهای پرشکوه فرمانروائی و پیامبری، دستور داد تا هیچکس مزاحم او نشود و او ساعتی را از بالای قصر، به تماشا بنشیند، به عصای خود تکیه زد و با خوشحالی به اطراف قصر نگاه میکرد و از آنچه که خداوند به او داده بود، مسرور بود که ناگهان در کنار خود جوان خوشروئی دید که به او لبخند میزند. سلیمان گفت: تو با اجازه چه کسی به اینجا آمده ای و کیستی؟ جوان گفت: من با اجازه صاحب اصلی قصر به اینجا آمده ام. پیامبر خدا فهمید که، او عزرائیل است که از طرف خدا برای قبض روح او آمده است. از این رو به او گفت: ماموریت خود را انجام بده که این روز خوشی و سرور من بود و خدا نخواست که من جز به وسیله دیدار و لقائش، خوشی و سروری داشته باشم. سلیمان از دنیا رفت، اما همچنان تکیه زده بر عصا، کسی اجازه نداشت تا به ایوان برود و بداند که او مرده است تا به امر خدا موریانه ها عصای او را جویدند و سلیمان با آن حشمت بی مثال بر ایوان قصر افتاد. اکثر مورخین، مدت عمر او را، پنجاه و چند سال ذکر کرده اند.







تاریخ : چهارشنبه 92/12/28 | 8:31 عصر | نویسنده : یدالله نجفی | نظر


  • paper | قالب وبلاگ | فال حافظ
  • خرید لینک دائمی | ایران موزه